میمِ مالکیت

به نام هستی بخش احساس

وقتی که از نامت مطمئن شدم...

وقتی از  عمق محبتت به اطرافیان و حس دوست داشتنشان، مطمئن شدم

و وقتی که لایق دیدارت شدم، هر بار بیشتر از پیش از این که گوهری ناب و نایاب یافته ام مطمئن شدم.


هنوز اجازه ام ندادی که رو در رویت از میم مالکیت، استفاده کنم.

بگویم: عزیزم

بگویم: محبوبم

بگویم:..._َم

اما ماه هاست که بی اجازه  و در غیابِ تو این کار را می کنم

چه آن موقع موقع که نمی دانستی.

چه اکنون که کاملاً آکاهی


با این حال که باز هم به محبوبم خواندن تو، ادامه می دهم، اما به خودم اجازه نمی دهم حتی وقتی که همزمان نیستیم، بگویم: زینبم

بی شک این مقام بالا را فعلا تنها، پدر و مادرت، دارا هستند. و من شاید وقتی که از خوان تایید تو رد شوم و شاید چون خانواده هایمان مثل خانواده های دیگر هنوز هم اعتقادات خود را دارند، وقتی که از خوان به خصوص، پدرت رد شدم... 

آه نمی دانی که تا آن زمان چه قدر آن به آن های دهم ثانیه را به اندازه دقیقه ها و شاید ساعت ها می شمارم!

میدانم از بچه مهندس دل خوشی نداری. اما محمد داستانش، مرا یاد خودم می اندازد. محمدی که تازه زینبش را یافت و با هم همراه و همسفر شدند.

چرا که حتی اگر دنیا مقصر باشد، من از تو غافل بودم و وقتی خیلی به هم نزدیک بودیم، تو را هیچ وقت ندیدم.

آن قدر نزدیک چون حتی پدرانمان هم نزدیک بودند.

حتی اصالت مادرانمان نیز نزدیک بودند.

محبوب من! امشب داریم آماده سفر می شویم

سفری متاسفانه بی حضور تو

داریم به شهر آباءُ اجدادی پدرم، یزد می رویم

به دیدار دایی پدرم. اما همه حواسم پیش توست

هر عکسی از سفر، تو را یاد من می اندازد...

راستی گفتم عکس و یاد و...

آن روز که لایقم دانستی، نمی دانم شاید حواسم نبود و زیاده روی کردم و محو تماشای تو شدم. شاید تو را اینگونه آزرده باشم. اما دوست دارم مرا ببخشی

باور کن آن نگاه ها، نگاه عاشقی سطحی نگر نبود. نگاه عاشقی بود که به مراحل بالاتری از عشق رسیده است. نگاه عاشقی که عشق در او دو جایگاه یافته. جایگاهی در قلب قرمز رو شن و شفافش. قسمتی در سر

آن قسمت در قلب، شورِ عشق می آفریند

آن قسمت در سر، شعور داشتن عشق

باور کن...

باورکن که وقتی چیزی می گفتم و به تحسین و یا کنایه ای شیرین، چشم هایت را به سویی میکشاندی، آن زیبایی چشم ها نبود که مرا محو تماشایت کرد. بلکه آن زیبایی این حرکت و حس پشت آن بود که تنها تو را در قاب ذهنم ماندگار می کرد.

پس امشب که عازم سفر با خانواده فعلی هستم، مطمئن باش، به جای جاده برهوت تهران تا یزد، همان جاده زیبای درون نقاشی ات را متصور هستم و از درون آینه جلو، همان خانه آقاجان را...

بعید نیست که اگر برزخ بین دنیا و برزخ! را بردارند، همین رویای زیبای من در سر، بتواند، تمام جاده را به یک باره، سرسبز کند. همان گونه که امام که بیاید، هر جا قدم بگذارد، سرسبز خواهد شد.

نه. مقایسه نمیکنم. این قدر بی ادب و نادان نیستم. اما قوه این را همه ما داریم. با این حال، امام است که با عصمتش، به این قوه، فعلیت بخشیده و می تواند چنین کند.

راستی از نهال نو رسیده پسته ات بگویم که دو شاخه در آورده و برای بقاء حیات، بسیار موفق عمل کرده.

آن نو نهال! را مانند جان، دوست می دارم. چون می دانم که بخشی از وجود تو در آن حلول یافته است.

...

امیدوارم باز هم بیایی و بخوانی



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.