یزدنامه

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو!

صدایم را از شهر یزد، دارالمومنین میشنوی

چند ساعتی میشود که رسیده ایم و برایم جای خالی تو بیشتر از هر زمانی حس میشود.

تا قم خواهر کوچکم سرش را روی شانه و یا روی پایم گذاشته و خوابیده بود.

از قم به بعد، همان کفگیر خورده هم اضافه شد و من بین دو خواهر، گیر کرده بودم.

آن لحظات ، از اینکه خواهرانم را اینگونه به آرامش میرساندم خوشنود بودم.

اما جای سر تو ردی شانه ام، خالی تر از همیشه بود.

کاش تو همسفرم بودی و تو با تکیه به من آرامش میافتی:)

راستی! نگران نونهال! پسته ات نباش. آن را با خودم آوردم و آن قدر مواظبش بودم که هر دقیقه تنها ده ثانیه میخوابیدم تا چُرتم بپرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.