سوءتفاهم

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

حالت چطور است؟

احساس می کنم مدتی است خاطرت از چیزی مکدر است.

سوء تفاهم دیشب را نمی گویم. قبل از آن هم باز، حالت خوب نبود. امروز برای اولین بار واضح، علت حالِ بدت را گفتی. اما معمولا نمیگویی. نمی دانم چرا؟

آه راستی چرا حواسم نیست. وقتی که هنوز هیییچ نقشی در زندگی ات ندارم، پس دلیلی نمی بینی مرا همدرد خودت بدانی و به من هم بگویی.

باخودت میگویی  او در حال خوشگذارنی است. در دانشگاه، در سفر به یزد، در خانه و...

باور هم نمیکنی، هربار که قسم می خورم، هیچ خوشگذشتنی در کار نیست. نه در دانشگاه و با آن دهه هفتادی ها. نه در سفر به یزد و دیدار با خانواده پدر و شوخی و جدی هایی که با من درباره ازدواج می کردند...

در خانه هم که خودت کامل در جریانی :|

محبوب من! چرا چنین فکری کردی؟ چرا فکر کردی من کلاس می گذارم. آخر مگر امکان دارد؟ مگر امکان دارد، مردی زمخت و ضبر و خشن...، که هیییچ بر رو و حتی ثروتی ندارد... مگر امکان دارد بتواند کلاس بگذارد و از جواب مثبت تو مطمئن شود؟

هرگز...

این سوء تفاهمی است که وقتی هیجان و عجله داشته باشی و فضای گفتگو، ورای  چند کیلومتر سیم و چند صد هزار پیکسل و... باشد، ممکن است رخ دهد.

اما چیزی از تقصیر من کم نمی کند. هییییچ تقصیری هم نداشته بودم. اگر حتی جمله ها را درست می نوشتم و ظاهرش بی ایراد بود که نبود، اما همین که دل لطیف تر از برگ گل رز سفید تو را حتی حتی!! ناخواسته، آزردم، بزرگترین و بدترین تقصیرات متوجه من  است.


این سر تا پا تقصیر، از تو  بانوی بسیار مهربان سپاسگذار است که بخشیدی اش


سپاس

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.