کاش حالت خوب باشد

به نام هستی بخش احساس

سلام دخترِ شاهِ پریون

حالت چطور است؟ تو که دیگر چند روزیست فراموشم کرده ای. حتی شاید یک ماه! فراموشم کرده باشی. چون خبری از حالت به من نمی گویی. مگر نمی دانی که خبر از تو داشتن، برایم همچون نوش دارویی حیات بخش است؟ مگر نمی دانی، بی خبری از تو مرا ذره ذره می کشد؟ آب می کند.

آری می دانم که شاید بگویی، در آنجا هر روز حاضری می زنی و من می بینم و می فهمم که هستی. آری می دانم... اما آیا این می شود خبر؟ 

باز هم آری می دانم از احوالت در این روزها هم نوشتی و می نویسی و اینگونه من از حالت خبر دار می شوم... اما باز هم، این خبر نمی شود.

نه نه هرگز در اینجا منظورم این نبود که خبر یعنی جواب تو به درخواستم. آخر دوست دارم خوب بتوانی فکر کنی و خوب حساب و کتاب با دلت... خوب همه  زوایا را برای خود روشن کنی... خوب... و... بعد جوابم را بدهی...


منظورم اما از خبر، این بود که خودت به خودم خبری از حالت بگویی. می دانی حتی مدتیست که هیچ کدام از نوشته هایم را نپسندیدی؟

واژه معادل پسندیدن رو به خاطر ترس از افشا شدنمان ننوشتم.

می دانی  دلم به همان اعلان هایی که خبر توجه تو را می رساند، خوش بود و دیگر صدای هیچ اعلانی که بوی تو را دهد نشنیدم!؟

امروز دوست داشتم مرا هم محرم می دانستی و می گذاشتی کمکی کنم. دست کم تلاش کنم که کمکی کرده باشم.

خوش به حال خواهرزاده ها که می توانند بدون هیچ دغدغه ای به خاله شان کمک کنن.

اما نه. اما نه. هرگز آرزو نمی کنم جای خواهرزاده ات بودم. حتی خواهرزاده قلابی! ات (ببخش  که باز واژه معادل به کار بردم. راستی در کودکی ام، خاله قلابی زیاد داشتم :)) )

هرگز آرزو نخواهم کرد که جای او باشم. چون فرصت همراهی و همدلی هسفری با تو را تا ابدیت از دست می دادم. بله خوب می دانم که این فرصت هایی که شمردم، همه فعلا بالقوه هستند و تو هنوز چیزی را قطعی نکرده ای .

نمی دانم شاید باورت نشود، اما هرچه می گذرد مشتاق ترت می شوم و از درد اشتیاق، نزدیک است که بمیرم. نمی دانم شاید این طوری هم بد نباشد. وقتی بمیرم آن دنیا پیش آقاجون و خانوم جونت می رم و باغ زیبایمان را می سازم. و آن واحد زیر طبقه آقاجون را برای استقبال از تو آماده می کنم.

راستی سر قولت برای آن دنیا که هستی؟ کدام قول؟ راستش دقیقا یادم نیست اما در پاسخ به یکی از مطالبم دعای خیری کردی که از آن برداشت کردم دست کم آن دنیا مرا خواهی پذیرفت.

دوری عزیز! البته که در این رابطه این انگ زیبا! به تو نخواهد چسبید. اما دوری عزیز! حتی اگر نمی خواهی با من حرف بزنی، حرف نزن! من سعی می کنم که این درد اشتیاق را که دردیست دردناکتر از هردردی همراه با شیرینی، را تحمل کنم. 

فقط قول بده که غم هایت را در خودت نریزی

قول بده، اگر کسی را برای خالی کردن غم ها و عصبانیتت نیافتی، حتی غیر مستقیم هم که شده، همه را نثار من کنی که خریدارشان هستم به بالاترین قیمت


در آخر، کاش اگر هر زمانی از من چیزی دیدی یا ناراحت شدی، رو راست و بدون تعارف بگویی و حتی سرم داد بزنی. نه اینکه این گونه سکوت کنی و سرد شوی

فکر کنم الان حرف آن روز را باور کنی که گفتم: در واقعیت مهربان تر هستی و امیدوارترم می کنی. اما در اینجا هر لحظه از این که وصال به تو را از دست بدهم، بیشتر می ترسم.

کاش می شد هر روز تو را ببینم. کاش هر شب می توانستم زیر پنجره اتاقت بهترین موسیقی عاشقانه را بنوازم. کاش... تا شاید مورد توجه تو، یکی از بهترین بندگان خدا قرار گیرم. بنده ای از جنس فرشتگان و زیباترین جلوه زیبایی خدا

...

کاش حالت خوب باشد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.