به نام هستی بخش احساس
سلام بانوی مهربانم
سلام فرشته نازنینم
امشب می خواهم از قلب بنویسم. اما خب دوست ندارم بدون سلام به تو شروع کنم. همان طور که دوست ندارم بدون نام هستی بخش احساس شروع کنم.
اما قلب...
به ظاهر شبیه پنج است. این طور می گویند. از جنس گوشت. با تپیدنش به ظاهر فقط خون را پمپاژ می کند.اما دقت که می کنم. وقتی که غمگینم، وقتی که شادم. وقتی که کودکی را در آغوش می گیرم. وقتی که عاشق شدم ... در تمام این حالت ها، این تکه گوشت دردش گرفت. اما حس درد در هر حالت فرق داشت.
بدترینش همان درد غم بودن بود و شیرین ترینش دردی بود که عاشق شدم و نگاهم به نگاهت گره خورد.
من که می گویم این قلب به کمک روح، متاثر می شود. اما پزشک ها و فیزیولوژیست ها می گویند یک واکنش فیزیولوژیکی بدن و مغز است.
آن ها می گویند: غمگین شدن باعث می شود در مغز هورمونی ترشح شود و آن هورمون سلول های عصبی را تحریک می کند و آن سلول های تحریک شده، به قلب پیام می دهند درد بکشد! حتی نحوه درد کشیدن را همان نوع پیام های مغز مشخص می کند. به عقیده آن ها وقتی که عاشق می شوم نیز همین نوع پیام به قلب می رود و این بار دردی شیرین را نصیبم می کند.
به راستی، اینچنین است؟ یعنی اراده من، روح من، همان که به من اصالت می دهد و مرا از حیوان متمایز می کند، تاثیر ندارد. یا به قول همان فیزیولوژیست ها، اصلاً چیزی به نام روح وجود ندارد؟
نمی دانم؟
اما چرا شاید بدانم
یک سوال:
چرا وقتی به کسی که چنین دردی می کشد، درد غم می کشد، قرص شادی آوری مثل سرترالین می دهند، او شاد می شود اما مثل یک ربات شاد می شود. مثل دیوانه ها شاد می شود. مثل کسانی شاد می شود که به بدبختی و بیچارگی خود می خندد شاد می شود و وقتی تاثیرش از بین برود، دوباره روز از نو روزی از نو؟
البته که من خودم هیچ گاه چنین قرص هایی نخوردم و نخواهم خورد... چون قبولشان ندارم... چون...
اما مگر نه این که این قرص اثری ضد آن هورمون دارد و یا جلوی عملکرد آن هورمون را می گیرد. پس وقتی آن هورمون ترشح نشود، دیگر نباید مشکلی داشت... غمی داشت... دردی داشت.
در عوض شاهدیم که همه شان بعد از قطع قرص برمی گردند و شدیدتر هم می شوند.گاهی نیز انسان را به جنون می کشانند و همان پزشکان پر مدعا، تقصیر خودشان را انکار می کنند و بیمار را به بند تیمارستان می کشند. بیماری که بیمار نبود و فقط غمگین بود...
اما به راستی قلب چیست؟
براستی فقط یک تکه گوشت است؟ تکه گوشتی پر از رگ و عصب؟
نه...
به نظرم قلب می تواند منبعی برای انرژی باشد. یک منبع عظیم که می تواند، بی نهایت انرژی را در خود ذخیره کند.
مثلا! آن دوباری که تو را دیدم. البته که قبل ترش یعنی شاید سال پیش شاید یک ماه قبل تر از چنین روزهای مبارکی... آن روزها قلب خالی من. قلبی که چون آب زلال شده بود و هیچ کسی درش نبود... آن روزها اولین ذرات خالص و ناب و گرانبهای انرژی را که ناشی حس دوست داشتنم به تو بود را در خود وارد و ذخیره کرد. هر روز این انرژی را افزون تر نمود. آن چنان که روی تپیدنش هم تاثیر گذاشت. آن روزها تا کنون، هر روز قلبم با هیجان تر از دیروز می تپد. آخر انرژی بی پایان ناشی از دوست داشتن تو را به خود راه می دهد و مشتاق تر می شود. نمی دانم انگار یک جای کار می لنگد. احساس می کنم آرامش ندارد و هر لحظه ممکن است از شوق شدیدتر تپیدن، از تپش به ایستد و فرمان سفر ابدیت را صادر کند. مگر اینکه طبق وعده خداوند، وقتی که با مسبب تپشش، یکی شد، به لتسکنو الیها برسد. به آن آرامشی که این انرژی روز افزون را بتواند به مرور خرج نیز بکند.
بتواند بدون هیچ هراسی، محبت جمع شده در خودش را ابراز کند. بدون هیچ هراس و نگرانی
بانوجان! نمی دانم چرا باور نمی کنی چقدر دوستت دارم و حاضرم تمام سختی های راه را به جانم بخرم؟
بانوجان! ...
بانوجان! این قلب من نزدیک است که به ایستد دیگر. آخر می بیند، صاحب همتایی که عاشقش شده، مدتیست دلخور است و قهر کرده. پس دردی می کشد بدتر از درد غم های معمولی. بدتر از درد غم درگذشت عزیزی. فکرش را بکن، این درد غم با درد مثبت عشق معجونی ساخته مانند تیزاب سلطانی و مشغول تخریبش شده.
تخریبی که دیگر نای بازسازی برایش نخواهد ماند، مگر به گذشت تو. مگر به بخشیده شدن من از سمت تو. یا...
یا مگر برای همیشه ساکت شده و بایستد و منتظر بماند تا روز جزا. روزی که اگر هرچه دروغ گفته باشم، پیش تو رسوا می شوم و هرچه راست گفته باشم، عین صداقتم را به زیباترین صورت، خواهی دید
بانو جان!...
بانو جان! بگذار من هم در کار خیر تو شریک باشم. بگذار لیاقت پیدا کنم دست کم، در لبخندی که به لب بنده از بندگان خدا می نشیند. بگذار حس کنم، بالاخره بیشتر از لای جرز، بدرد می خورم...
بانوی من! مواظب خودت باش. مواظب این حس و روح و طبع لطیفت. مواظب باش که برخی متحجران جمود فکر، زخمی اش نکنند و آزارش ندهند.
باور کن، اول از همه خود تو برایم مهم هستی. و هرچه تو خواسته باشی ...
بانو جان! نزدیک عید قربان است و آماده ام کاملاً خودخواهی ام را قربانی کنم. آن خودخواهی آن صبح جمعه را که از من پنهان مانده بود.
بانوجان! از این خودخواهی تاکنون پنهان مانده که بگذریم، می ماند کل کلی که گاهی با خواهرم... همان که می دانی، دارم. تنبلی ام را هم که کنار گذاشتم و فکر می کنم رذیلت های اخلاقی را این گونه در خود از بین خواهم برد.
آن روز، آن روز پس از قربانی کردن نفسم، باز هم جز تو آرزویی ندارم.
و کاش اگر این آرزو دست نیافتنی است، خداوند از این زمین مرا بردارد. کاش بردارد مرا و دست کم البته که با اغماض بسیار زیاد و وساطتت اولیاءش به بهشت واردم کند. آن جایی که پیر مرد و پیرزن جوان شده ای، از خداوند، طلب یک باغبان دارند. باغبانی که خاطرات زیبای زمینی را برایشان بازسازی کند.
به خداوندی خدا قسم که جز این دو راه راهی برای آرامشم نیست و نخواهد بود، مگر خداوند چیز دیگری بخواهد. که اگر خواسته بود، مرا به عشقی که زیباترین عشق است... مرا به علاقه نسبت به زیباترین فرشته اش(تو) ، مبتلا نمی کرد... می کرد؟
...
بانو جان!...
هیچی. امشبم حرف هایم تمام شد و من ماندم قلبی که هر لحظه ممکن است از سینه جدا شود
هیچی ...
فقط مهم تو هستی و آرامش تو.
به خصوص در این شب هایی که باید زودتر بخوابی و صبح با انرژی شروع کنی
پس شبت به خیر بانوی مهربانم
شبت به خیر عزیزتر از جانم
شبت به خیر...