مهمونی

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

جایت خالی امروز عید خونه داییم اومدیم. دایی دومی...

دیشب مامان و خواهرها، برای مهمونی امروز در تکاپو بودن.


راستی دیشب تولد خواهرم هم بود. همون که ذکر خیرش را بارها داشتیم:دی

خواهر کوچیکه بعد از ظهری وقتی اوند، یک کیک دستش بود برای تولد... سریع تا حواس خواهر اولی نبود، گذاشتش تو یخچال و شب که شد و شام هم که خوردیم... به حساب اومدیم خواهر اولی رو سورپرایز کنیم...

اما انگار بو برده بود و ناز کرد و... کیکش رو برش نزد و نخورد :| 

من فکر میکردم قضیه رو یه جورایی ربط داده به داداشم... اما...

...

تا اینکه روسری که به بهونه موهای خیس و ترس سرماخوردگی، بسته بود به سرش رو باز کرد و... تازه دوزاری های کج ما افتاد...

راستش مدت هاست قسمت جلوی موهاش حسابی سفید شده. 

دیشب هم اومد این سفیدا رو رنگ کنه و حنا گذاشته بود...

...

بله دیگه به قول خودش موهاش هویجی شد... آنشرلی با نوهای قرمز ... 

از دیشب تا حالا اینقدر چهره ش رو مظلومانه ندیده بودم... خونه دایی هم که اومدیم نگران عکس العمل زندایی و دختردایی ...:دی


این هم داستان امروز این کف.. ...*****ده

بازم عید مبارک بانو

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.