شب سی و دوم (سرما)

به نام هستب بخش احساس

سلام بانوی من

سلام فرشته مهربانم

سلام زیباترین آرزو و شیرین ترین رویای من... کاش که تحقق پیدا کنی بانو...

می بینی بانو... هوای ماه تو است ها :)

هوای ماهِ آبانِ تو... خودش یک تنه، زمستانیست برای خود... خودش یک تنه، جور تمام سال ها و ماه ها، خشکسالی را می کِشد.

همین الان خواهرم، آن دومی را می گویم که دختر منطقی تریست... همان خواهرم در فضای مجازی خواند که شدت بارش تهران آنقدر خواهد شد که هشدار و آماده باش اعلام کردند...

همین است دیگر... آبانِ توست. آبانِ فرشته مهربانم... حال اگر شهر، ظرفیت مهربانیِ زیادِ ماهِ تو را نداشته باشد و اوضاعش بحرانی شود، اشکال از شهر است، نه مهربانیِ ماهِ  تو...

بانوی من... سرما انواع مختلفی دارد... حتی همین سرمای مادی

یک بار، سرما، سرمای دلچسبی می شود... سرمایی که یک زوج عاشق در یک شب سرد، دست در جیب و کنار گاریِ لبو فروشی...( البته باقالی شاید بهتر باشد... به خصوص باقالی با گلپر و سرکه ...) ایستاده اند و مشغول خوردن لبو و باقالی، زیباترین شب های با هم بودنشان را جشن می گیرند... آری یک جشن ساده... یک جشن در حد آدم های معمولی... به خصوص وقتی که بخار بازدهم دهانشان در سرما، با بخار لبوهای قرمزِ درون بشقاب، آرام آرام در آسمان محو می شود...

...

یک بار دیگر اما سرما سرمای عذاب آور است... حتی اگر بالای صفر باشد... آن هم سرمایِ هنگامی که عاشقی از خانه بیرون زده و خیابانی طولانی مانند ولی عصر را در پاسی از نیمه شب، متر می کند... به خصوص اگر رو به پایین باشد و هرچه جلوتر می رود، گرما و نورِ کاذب! بالای شهر، آرام آرام محو شود...شاید از خیابان جمهوری به پایین این حالت مشهود تر باشد... نمی دانم...

...ِ

یک بار دیگر سرمای عذاب آورِ امشبِ  من است...حتی در خانه ای که گرما و نور دارد... گرما و نوری که امشب با من غریبی می کند. منی که در اثبات دوستیِ خالصانه ام با تو، هنوز هم نمره ام لب مرز است و نزدیک است دوباره تجدید شوم.... نکند شده باشم بانو؟ خدا نکند... خدا نکند... خدا نکند از معلم بسیار مهربانی چون تو، هنوز نتوانسته باشم، الفبایِ زبانِ دوست داشتن را یاد بگریم...

...

یک بار دیگر می شود، همین سرمای معمولی فیزیکی محض ... همین سرمایی که مادرم چند لحظه پیش صدایم کرد و گفت باغبان جان! ببین این سرما از کجا می آید؟...

انگار درِ تراس باز بود بانو... باور کن بسته بودمش ها... اما ... اما همان خواهر بزرگتری که توصیفش را برایت گفته بودم و تو سه چراغ قرمز به او دادی، کار کار همان بود...

امروز دوست نداشت بوی کوکو سبزی بگیرد و حسابی از خجالت من و خواهر کوچکتر، در آمد... خواهر کوچکترم هم برای این که این خواهر وسواسی، بو نگیرد، روی گازی که در تراس گذاشته بودیم، کوکو سبزی را سرخ و سرمای هوا را تحمل کرد...

حال که ساعت ها از سرخ شدن کوکو سبزی گذشته، این خواهر وسواسی ، هود آشپزخانه را روشن می کند و بعد هم درِ تراس را باز می گذارد...

حواسش هم نیست که منبع بو، در همان تراس بوده..:|

بانوی من... امروز خانه ما سرد بود... خیلی سرد...

سرمای ماهِ آبان تو که دلچسب ترین سرما بود...

اما خواهر وسواسی ام، خانه مان را امشب سرد کرد...

سرمایی که غم دوری از تو را، صدها برابر می کند... 

بانوی من... اما مهم نیست... مهم نیست که سرمای عذاب آوری بر من نازل شود... فوق فوقش به خیابان می زنم و سرمای دلچسبِ ماهِ آبانِ تو را تجربه می کنم...

اما مهم است که سرمای گزنده، تو را آسیب نزند... حتی ثانیه ای، تنت را نلرزاند.. این مهم است بانو... 

سرما، اجازه نخواهد داشت نزدیک تو شود... 

بانوجان... هنوز هم از یادآوری آن روز خجالت می کشم... از یادآوری آن روزی که تو را در سرمای زمستان نگه داشته بودم و نزدیک بود، بیمار شوی...

بانوی زیبای من... 

بدترین سرما می دانی کدام است؟

آن سرمایی که در ظلِ گرمای ظهرِ تابستان، از دوری تو حس کنم...

بهترین گرما... اما  گرماییست که در شب سرد زمستان... شب سردی حتی به زیر صفر، لیاقت پیدا کرده باشم در حد توان ناچیزم، برای تو و برای تحقق آنچه تو دوست داری تلاش کنم  و از تلاشم و قدردانی تو، تمام وجودم را در بر گیرد...

آری بانوی من... حتی سرما هم نسبی است.

یک بار با عشق همنشین می شود و از هر گرمایی گرم تر و دلنشین تر شده...

یک بار گرماییست که در تنهایی، از هر سرمایی بیشتر می سوزاند...

...

بانوی من... اما ...دلت همیشه گرم باد...

چشمانت گرم تر...

چشمانی که در سرمای پاییز، دلچسب تر از خواب سراغ ندارند.

پس بگذار استراحت کنند آن دو گوهر نازنین 

پس شبت به خیر بانو

پس شبت به خیر عزیز تر از جان ناقابلم



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.