شب پنجاه و نهم (دلتنگی)

به نام هستی بخش احساس

نازنینم سلام

می بینی چه زود، پنجاه و نُه روز گذشت؟!

پنجاه و نُه روز از پاییز زیبا و رنگارنگ.

میبینی چه زود گذشت؟ انگار همین دیروز بود که فرارسیدن دوران پادشاهی آبانیان را جشن گرفتیم.

یادم است اولین بارانِ پُربار را در اوایل آبان شاهد بودیم.

و برفی کم سابقه را در انتهای آن...

دیدی زمین چقدر حسادت کرد و نگذاشت پادشاهان آبانی، به خصوص تو، بدون هیچ استرسی، تا انتهای آبان، با اقتدار حکومت کنید.

آخرش زهرش را ریخت و شهرها را به آشوب کشاند.

درست مثل آن نامادری سفید برفی! 

نامادری اش بود دیگر، نه؟

شاید هم فقط یک جادوگر شهر بود... نمی دانم!

اما هر که بود، به آن آینه می گفت: چه کسی از همه زیباتر است؟

کافی بود سفید برفی، حالش خوب می بود و آینه او را حس میکرد.

آنگاه تصویر او را به آن پیرزن جادوگر نشان می داد و او را به جلز و ولز می انداخت تا سفید برفب را بکُشد.

آری زمین هم همین قدر حسود است...

چشم ندارد ببیند، فرشتگان بارانِ آبان که پیشاپیششان، تو هستی، دنیا را به بارانشان زیبا کنند و به برف ، چادر سپید  و زیبا، روی دشت ها و کوه ها بکشند...

پس آن کرد که می دانی و اکنون، به جبر مصلحت، ارتباط مستقیم مان را با دنیا، قطع شد.

اما خدا را شکر که این فضا هنوز باز است و می توانم برایت بنویسم.

میتوانم، دوست داشتنت را جار بزنم.

می توانم به دوست داشتنت افتخار کنم

البته کاش این دوران پسا اسباب کشی، تمام میشد تا با خیالی آسوده تر می نوشتم. 

یا دست کم این خواهرم، این قدر غُر نمی زد.

یک آنتن تلویزیون می خواهم نصب کنم، نیستی ببینی چقدر گیر می دهد!

یا گیر داده بو که حتما امشب باید تمام وسایل انباری را ببرید پایین (من و پدرم پایین و به انباری ببریم).

من هم که برایم سخت تر از جابجایی اثاثیه، تحمل نگاه احتمالی مردمیست که میبینند، آسانسور را پُر از اثاثیه اضافی کردیم و جابجا می کنیم...

اما به هر حال فعلا که تمام شد تا مرحله بعد.

...

راستی بانوجان... با بی اینترنتی چه می کنی؟

کاش برایت سخت نباشد و بتوانی فراغتت را با کاری دلپذیر، پُر کنی.

کاش اصلا تو هم بیایی اینجا و بنویسی و...

نمی دانی  لحن نوشتن هایت را خیلی دوست دارم.

لحنی خالص، زنانه و لطیف. لحنی که از اعماق قلب زیبای یک زن بر می آید و ناگهان، تمام وجود مرد را در بر  میگیرد.

تسخیر میکند...

البته تسخیری لذت بخش و عین آزادی محض.

انگار لحن متن های تو، دست انسان را می گیرد و با خود، به سرزمینی میبرد که جز خیر و زیبایی هیچ چیز دیدنی  در آن وجود ندارد.

خیلی دلم تنگ شده بانو. کاش حالا که هیچ امکان دیدنت نیست! دست کم نوشته هایت را می خواندم.

حتی شده یک خط

حتی شد یک کلمه.

حتی شده یک ایموجی در یک پیامک.

حتی شده یک نقطه در پیامک

اصلا...

اصلا کاش دست کم، یک پیام خالی از تو می رسید.

خداوند لعنت کند این جناب پرزیدنت را با این حماقت های این شش سالش

خداوند لعنتش کند اگر حتی یک اپسیلون از علت های دوری ام از تو، او باشد... که هرگز از این یک اپسیلون خطا هم نخواهم گذشت.

بانو جان... اما می گذرد.

خیلی زود می گذرد

و همه چیز خیلی زود درست می شود. انگار که چنین روزهایی هرگز نبوده

درست مثل همان دوران پدر و مادرمان که در صف نفت، سرمای پاییز و زمستان را تحمل می کردند.

درست حتی مثل آن زمانی که پیام های نوشتاری جز با نامه های کاغذی امکان نداشت

درست مثل آن زمانی که هنوز موبایل نبود و بعد هم که آمد، یک کالای لوکس بود و شماره های حتی معمولی بالای یکی دو میلیون قیمت داشت.

الان تمام آن زمان ها گذشته، انگار که هرگز نبودند.

انگار که هرگز زمانی نبوده که اینترنتی نباشد و انگار غیر ممکن است، تصور دنیای بدون اینترنت.

بانو جان‌‌‌‌‌‌... این ها را هم بگذاری در زمین بازی خداوند، خواهی دید که او می خواهد بگوید کجا بودیم و هستیم و البته که سی سال دیگر، در جایی به مراتب بهتریم.

در زمان و مکانی خواهیم بود که نه تنها علم بسیار پیشرفت کرده، بلکه اخلاق هم به کمال رسیده

آنچنان کمالی که ترجمه ان المومنون اخوه، نمود می یابد و بنی آدم اعضای یک پیکرند، قابل فهم می شود.

پس به زودی، به این سمت با شتاب بیشتری می رویم و شب های وحشتناک و آسمانی ظلمانی، جای خود را به شب های منقش به ستارگان پُر نور راهِ شیری و آسمان زیبا به مهتابی، بزرگتر می دهد.

مهتابی که انگار کافیست دست دراز کنی و در آغوش بگیری اش

زیاد دور نیست بانو

یک چشم برهم زدن فاصله است.

چشمت را که ببندی و باز کنی، خواهی دید به آن زمان رسیده ایم.

پس چشمت را ببند

بخواب 

خداوند چرخِ فلک را با سرعت بیشتری خواهد گرداند و صبح با نوید دنیای جدید، بیدار خواهی شد.

باز هم شب به خیر بانو

فردا آخرین روزِ ماهِ حکومتت است و پس از آن حکومت من شروع خواهد شد. حکومتی که من تمام اختیاراتم را در اختیار ملکه ام که تو باشی قرار می دهم... تا  باز هم آذرِ پاییز، چون آبانش، ببارد و عاشقانه ها را تکرار کند

شبت به خیر بانو... تا فردای بهتر

دوستدار همیشگی تو

باغبان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.