شب بیست و هشتم (حلال)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

شبت به خیر

شب زیبایت ...آخرین شب های پاییزت

بانو جان... داشتیم؟ نشد دیگر... نشد که تو نگران باشی.

مگر قرار نشد بار تمام نگرانی ها به روی دوش من باشد؟

نکند باز هم فکر کردی شعار می دهم؟

بانوی من نمی دانی نگرانی تو دردش بیشتر از درد فراق برای من است؟

دردی شبیه همان دردی که آن چند ماه کشیدم و هنوز مرا نبخشیده بودی...

بلکه حتی بیشتر

آخر چطور مردی پیدا می شود که ببیند فرشته ای مهربان نگران است و این نگرانی فرشته اش را عذابش می دهد، بعد آن مرد همین طور بِر و بِر فقط نگاه کند و هیچ دردِ طاقت فرسا و جانکاهی نکشد.

مگر نمی دانی تو فرشته نازنینم چون گلبرگ گل هستی و من چون آن خارهای پر شمار روی ساقه گل؟

من چگونه زنده باشم و ببینم گل زیبایی که محافظش هستم، این طور در نگرانی و عذاب و‌... است.

اصلا فلسفه وجودی من زیر سوال می رود

آن وقت زنده ماندنم پوچ می شود

آن وقت این منم که آن دنیای دیگر باید از تو حلالیت بگیرم

پس نبینم دیگر این طور نگران باشی و این حرف ها را بزنی؟


این منم که باید هر شب برای تو آرامش طلب کنم و از خداوند بخواهم شب هایت با رویاهای زیبا و بدی دغدغه شروع شده و به صبح وصل شود.

پس هیچ فکری دیگری نکن و فقط برایم در این راه زیبا دعا کن

همین دعای تو را داشته باشم برایم از هر چیزی با ارزش تر است بانو

پس من برای تو هر شب دعای شب به خیر دارم و تو برای من استجابت دعایم را دعا کن 

باشد؟

...

تو که شب ها را با رویاهای زیبا صبح کنی و روز ها فقط از تماشای زیبایی های دنیا لذت بری و شاد شوی، انگار که جبران همه سختی ها و دردهای تمام سال های گذشته ام خواهد بود

پس قول بده دیگر اینگونه نگویی

باشد عزیزتر از جانم؟

شبت به خیر بانو

دوستدار همیشگی تو

باغبان



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.