روز سی ام (زمستان)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام زیباترین آرزویم تا ابد

خوب هستی عزیزتر از جانم؟

آخرین روز پاییز هم فرا رسید.

آن هم در اوج آلودگی.

فکر که می کنم میفهمم مرد آذرین چقدر بانوی آبانی  را دوست دارد.

آن یه ذره ناچیز آلودگی هوای آبانش را خرید تا بانوی آبان، خالص ترین اشک هایش را به شهر هدیه دهد.

اصلا وظیفه اش همین است و منتی نیست.

او خشونت آتش را دارد... پس تحمل یه لایه غبار کربنی، برایش چیزی نیست.

مرد آذرین این لایه ها را روی صورت خود می نشاند تا ابهتش روز افزون شده و کسی جرات نگاه چپ به بانوی آبان را نکند.

...

امروز آخرین روز آذر است بانو و فردا باز شروعی دوباره

شروعی در اوج سرما و به امید گرمی دلی که برای تو می تپد.

باز هم خواهم شمرد بانو... با سبکی متفاوت.

کمی بیشتر به خودم وقت می دهم تا زیباتر شمارش کنم...

مثل آن روزی که الفبای انگلیسی را حفظ کردم و یاد گرفتم به سرعت تا عدد ده بشمارم...

بانو جان زمستان هم چون پاییز قشنگ است... نگران سرمایش نباش. آن هم وقتی که گرمای دل های دوستدار تو، کاخ یخی، ملکه سرما را ذوب می کند... آن هم وقتی که من هم با اجازه تو دوستدار همیشگی ات هستم.

بانو جان... امشب که فرا رسد، خداوند یک شب طولانی را برزخ پاییز و زمستان می کند تا روح لطیف فرشتگانش، به سرمای سخت آینده عادت کند... تا خدای ناکرده، سوخته و زخمی نشود.

اما برتی تو نازنین ترین فرشته، مرا مامور کرد که هرگز کمترین طعم استخوان سوز سرما را نچشی.

بانو جان... قول می دهم از این ماموریت خداوند، در بهار پیش رو سربلند بیرون آیم.

پس صبح آخرین روز به خیر بانو

صبح به خیر زیبا ترین فرشته زندگی ام

دوستدار همیشگی تو

باغبان


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.