شب آرزوهایی که گذشت!

به نام هستی بخش احساس

سلام عزیزتر از جانم

خوب هستی؟

احوالت رو به راه است؟

می دانم ... می دانم خیلی طول کشید تا دوباره پستی جدید به روز کنم و بنویسم. تو به بزرگواری خودت ببخش که دنیا مجال نوشتن را از من گرفته بود.

اما امشب می نویسم. امشبی که دیر شد و 24 ساعت از شب آرزوها گذشت.

اما باور کن در شب آرزوها، هرچه آرزوی خوب بود را برای تو خواستم. حتی اگر در آن آرزوهای خوبت، جایی به عنوان همراه همیشگی نداشته باشم.

و هر چه خاطرات بد داری را همه را با دل و جان خریدم.

راستیی نازنین بانوی من... می دانم دل کوچک و حساس تو، این روزها، چه استرسی را برای این بیماری (کرونا) تحمل می کند. خواستم بدانی که، برایت همیشه دعا می کنم که نه تو و نه عزیزانت، هیچک کدام به این بیماری (حتی اگر بهبودی در انتظار باشد) دچار نشوید.

آن بزرگتر ها و کله گنده ها، خودشان حسابی ترسیده اند. ما آدم های معمولی و به خصوص تو عزیزتر از جانم،  جای خود... 

وقتی فکرش را می کنم که حتی یک لحظه هم تحمل این بیماری، برای تو، چقدر استرس زا و دردآور است، از خداوند می خواهم، هرچه بلا و بیماری است را از تو دور کند و به من سرایت دهد.


نازنینم... می دانم که می دانی آن حرف ها بهانه بود و من هرگز نمی توانم تو را طور دیگری دوست داشته باشم. تو را همچون همسر و همراهی همیشگی دوست دارم.

کاش روزی نیاید که این کورسوی امیدم خاموش شود که آن روز به مرگ و استرسی بدتر از دچار شدن به کرونا، مبتلا خواهم شد.

آن روز، که خدانکند فرا رسد، ثانیه ها را می شمارم و در هر ثانیه قلبم، نزدیک است از جا کنده شود و در ثانیه n ام، بی شک جان به جان آفرین تسلیم خواهم کرد.

نازنینم...بهار نزدیک است... کاش بشود یک دیدار بهارانه داشته باشیم... به یک مناسبت زیبا... مثلا به مناسبت شراکتی که قرار است با هم ایجاد کنیم...

آن روز بی شک، سومین زیباترین روز تمام عمرم خواهد شد. باز شاخه گلی روی میزی، تقدیمت می کنم و نگاهی که از چشمانت بر نخواهم داشت...

می دانم بانو... می دانم... می دانم هنوز لایقم نمی دانی... اما آرزو داشتن که عیب نیست... شاید تا بهار، لایقت شدم... 

کاش ببینیم یکدیگر را و  نشان دهم، موهای زیبای سپیدی که با عشق به تو ساختمشان... سپید و نقره ای که نماد عشقی واقعی نسبت به توست.

کاش...

کاش حالت هیچ وقت، بد نشود... همین یک کاش هم قبول شود، انگار تمام دنیا به من داده شده.

آن روزهایی که نگران شده بودم، بیشتر از تو نباشد، کمتر از تو، اضطراب نداشتم... هنوز همه نذر صلوات را ادا نکردم... روزه ها هم همین طور... این بیماری شایع شده هم، فعلا مانع شده تا نمک ها را برای امام زاده صالح ببرم...

اما خدا خودش خوب می داند که هرگز از زیر ادای این نذورات، شانه خالی نخواهم کرد.

مگر، جان تو برایم کم ارزش است؟ آن هم جانی که از جان خویش، بیشتر می خواهمش. جانی که اگر تمام دنیا را داشتم، می دادم تا تمام بلایا از تو دور بماند.

...

بانو جان... خواهش می کنم فردا و پس فردا و ... باز هم در خانه بمان... معلم الاسما باید در سلامت باشد تا بتواند شاگرد تربیت کند.

باشد عزیزتر از جانم؟

باشد قربانت شوم؟

شبت به خیر، زیباترین آرزویم تا ابد

شبت به خیر فرشته نازنین

دوستدار همیشگی تو

باغبان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.