چرا؟

به نام هستی بخش احساس

سلام پروردگار مهربانم

خوب هستی؟

این چه سوالیست که میپرسم؟

مگر حال تو بد می شود؟

مگر تو تاثیر پذیر هستی که حالت دگرگون شود؟

اصلا مگر تغییر و دگرگونی در تو راه دارد؟

تو همیشه یکسانی.

جه آن روز که حسینت در کربلا اربا اربا شد

چه ان روز که جشن علی و فاطمه ات را در آسمان ها برگزار کردی

چه اکنون که من توجه ام به معطوف شده...

که اگر اراده تو بر این نبود، مرا کِی یاد تو می افتاد؟

اما بگذریم ای هستی بخش احساسم

اما چرا؟

خدایا چرا محبتم ضعف تفسیر شد؟

چرا وقتی از تجربه ام گفتم و از این که برای دیگری هم مثل کف دست صداقت را پیشه کردم گفتم، باز هم برایش سوء تفاهم شد؟

مگر نه اینکه این طور هر چه پیدا و پنهان بودم، آشکار شد و او باید خیالش راحت می گشت؟

خدایا چرا؟

چرا او گفت مناسب نیستیم و یک طرفه همه چیز را تمام کرد؟

چرا در جواب عجز التماس دیدار دوباره، گفت نه و گفت که می ترسد وابسته شوم؟

خدایا تو بهتر می دانی وابسته که نه، اما دلبسته اش بودم و بدتر! از این نمیشد...

اما اجازه نداد اگر هم قرار به فراقیست؟ این با رضایت دوجانبه باشد.

خودش برید و خودش دوخت...

خدایا مگر من و او از روحی واحد خلق نشدیم؟ از روح تو.

پس چرا این ارواح که زمینی می شوند. زنی زمینی و دلبر، فقط به خود حق می دهند که برای جدایی، اعتراض کنند که تصمیم نباید یک طرفه باشد و آن ها هن حق دارند در تصمیم جدایی، نظر دهند...

خدایا اگر حقی است، نباید برای دو طرف باشد؟

آیا من حق نداشتم که نظرم را در مورد این تصمیم بگویم؟

خدایا چرا؟

مکه تو مهربان نیستی؟

پس این فراق چه بود؟

مصلحتم بود؟

پس آشنایی قبلش برای چه بود؟

من که در حالت قلبِ آبی خودم خوش بودم و رها

رها از دلبستگی به آدم ها

هیچ آرزوی کسی را نداشتم.

از تو هم چیزی نمی خواستم.

مثل روانی پاک، از بالا به جهان تو می نگریستم و خنده سر میدادم.

پس،چرا...؟

حتما دوست داشتی دوباره اشک های شبانه ام را ببینی و به فرشتگانت فخر فروشی که ببینید چطور مرارمی خواند.

آری؟

این بود علتش؟

این بود علت آشنایی من با کسی که شاید می گویی مصلحت هم نیستیم؟

نه خدا...

من تو را اینگونه نشناختم؟

تو را عادل شناختم.

به ما آموختند پروردگارتان عادل است.

عادل که هیچ، حتی رحمان و رحیم است.

آیا این عدالت است؟

این رحمانیت و رحمت توست؟

تو که می گویی آسمان و زمین را برای بازیچه بودن نیافریدی که اگر بازیچه می خواستی خلق کنی، در شان خودت خلق می کردی.

اما دلِ مرا آفریدی و این آشنایی را...

آری خب، دلِ من از آسمان و کهکشان هایت، بسی عظیم تر است. در شان توست شاید!

نمی دانم.

بگذریم. بیشتر ادامه دهم شاید کار به کفر کشیده شود.

شبت به خیر ای مهربان ترینم

مهربانی که هنوز نتوانستم درک کنم مهربانی ات را

شبت به خیر خدای خوبم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.