روز پنجاهم (فرشته یک روزه من)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

حالت چطوره؟

می دانی امروز ۵۰ امین روز از بهارِ پاییزمان است؟

۵۰ روز از وقتی که آمدن  تو به دنیا وعده داده شد.

و اکنون تو یک روز است که آمده ای.

یک روز بسیار بزرگ.

یک کودک یک روزه دهه شصتی که معمولا دیر چشمانشان را باز می کردند.

راستی فکر می کنم تو نیز مانند دختران بسیار دیگر، سنت شکنی کرده باشی و همان ساعت اول چشمانت باز بوده تا زیبایی های دنیا را ببینی

آری زیبایی های دنیا.

دنیا آنقدرها هم زشت و کریه المنظر نیست.

زیبایی آسمان آبی تر آن روزها

زیبایی چه چه گنجشکانِ حیاط خانه

زیبایی و طراوت برگ درختان.

حتی برگ درختان زمانی کا آمدی یعنی پاییز

یقینا دنیای کم دودتر آن روزها، رنگ نارنجی و قرمز شفاف تری روی برگ ها می نشاند و رنگ زردشان نیز واقعا تسر الناظرین! بوده.

از این زیبایی ها که بگذریم، زیبایی صورت پدر و مادرت است که بی شک قبل از هر چیز محو تماشای صورت زیبای این دو عزیز شده ای.

راستی بانو جان ببخشید که تا ظهر تبریک امروز طول کشید

‌فرشته یک روزه سال های دهه شصت

باز هم روزت مبارک

دوست دار همیشگی تو 

باغبان




شب چهل و نهم (شب های جشن تو)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی تازه متولد شده!

خوب هستی؟

امیدوارم در کنار بهترین دوستانت، زیباترین جشن ها رو بگیری.

امروز خیلی فکر کردم. فهمیدم که یک اشکالی تو تصویر وجود داره. دیدم اون کودک روی ابرها، خیلی خوشخواب و تنبل و ... هستش.

با خودم گفتم آخه چرا؟ این اصلا به تو نمیاد. تویی که اینقدر فعال و پر جنب و جوش و اهل کار هستی.

خوب که به صورتش نگاه کردم، دیدم قیافه ش هم چنگی به دل نمی زنه. آره تازه فهمیدم بیشتر شبیه پسراست تا یک دختر نوپا و زیبا. یک دختری که چشمان زیباش همیشه دنبال زیبایی هاست و حاضر نیست زیبایی های دنیا رو از دست بده

حالا کودکی شبیه تر به تو رو پیدا کردم و می خوام با این تصویر قصه زیبای جشن تولدت تو رو بگم


نه تو رو خدا نگاش کن... نگاش کن با چه لبخند ملیحی به دنیا و به زمین نگاه می کنه...

بی شک تو هم مثل همین بودی... اون روزی که قدم مبارکت رو در این دنیا گذاشتی، پس از اون گریه های از روی ترسِ از مرگِ از دنیای تاریکِ رحم، به دنیای ناآشنای زمین، آروم آروم، خنده های نازت رو شروع کردی

بی شک، روحِ ناخوآگاهِ من که یکی دوسال زودتر اومده بود زمین، اولین خنده های تو رو می دیده و تحسین می کرده.

بانوجان... یادم نمیاد وقتی که هنوز به این دنیا نیومده بودیم، چه قولی داده بودم... شاید اونجا گفته بودم باز هم در دنیای جدید، دوست خوب تو می مونم. اما خب جدایی مکانی و زمانی و محدودیت فراموشی رو حساب نکرده بودم....

امروز که دوباره با تو آشنا شدم... امروز که دوباره تجدید پیمان دوستی کردم، امروز برای آخرتی که این بار نه فراموشی در کاره و نه بعد زمان و مکان، برای اون آخرت، قول می دم دوستی ابدی برات بمونم و ازت خواهش می کنم، اون دنیا که رسیدیم، درخواست همراه شدنم با خودت رو قبول کنی... اون دنیایی که محدودیت های این دنیا رو دیگه ندارم... البته اگه بتونم از شر آتش جهنم نجات پیدا کنم.

بگذریم بانوی مهربانم

راستی نمی دونم سلیقه و علاقه ت در مورد عروسک چطوره

حدس زدم از این مدل بدت نیاد

البته این که مجازیه... کاش بتونم حقیقی و بهترش رو برات بفرستم

حالا علی الحساب این رو از من داشته باش. تا یه روز عروسک واقعی و نزدیک تر به سلیقه ت رو برات بفرستم بانو جان

راستی نبینم غم به لبهات داشته باشی ها.

مثل همین تصویر تو ابرها، باید لبخند بزنب. به دنیا و به آسمون و به همه اون آدمای مهربونی که نزدیکشون هستی

خب ؟

قول می دی؟

پس بازم شب به خیر تا فردا با ادامه جشن باشکوه تو

دوستدار همیشگی تو 

باغبان

روز چهل و نهم (لک لک ها!)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام نازنین

صبحت به خیر

صبح روز تولدت

باز هم البته تبریک که هرچه بگویم، حق مطلب ادا نمی شود بانو

داشتم فکر می کردم که این داستان های لک لک و این ها... می دانی که...، این ها از کجا آمده؟  اصلا چرا ما را لک لک ها باید بیاورند؟ آن هم از درون دودکش خانه؟!!!

درست گفتم نه؟ دودکش بود؟

نمی دانم شاید دود کش مخصوص بابا نوئل بود؟!!! آه نه... بابا نوئل هدیه ها را درون کفش ها می گذاشت.

البته از حق نگذریم ، در کشور خودمان هم لک لک ها ارج قرب داشتند و دارند.. خوب یادم است که در کودکی، در همان شهر ری نزدیک خانه مادربزرک، هنوز لک لکی بالای یک بام، یادم نمی آید کجا، اما بود دیگر. 

کسی هم کاری به کارش نداشت و یک جورهایی مقدس بود انگار.

به هرحال اگر قرار بود کسی از آسمان ما را آورده باشد، بعید می دانم لک لک ها بوده باشند!

حال اگر می گفتند فرشته ها، باز یک چیزی

مثل همین دو فرشته ای که دیشب نوید آمدنت را دادند

نگاهش کن. چه خوش خواب هم بودی ها :))


می دانی چیست بانو؟

اصلا می خواهم برایت یک هفته جشن تولد بگیرم.

دوست دارم خب.

چطور آن قدیم ها یک هفته جشن عروسی طول می کشید؟ خب من می خواهم جشن تولد تو را یک هفته طول دهم.

اصلا باید عید تا عید پیامبر (هفته وحدت) تولد تو نیز جشن گرفته شود. هر چه نباشد، تو نیز از آن فرشتگان مقرب دوستدار ایشان بودی و هستی و خواهی بود.

غیر از این است بانو؟

پس صبحت به خیر تا امشب که دوباره بر می گردم و جشن باشکوهت را ادامه می دهم

نبینم غمی داشته باشی ها

خب عزیزتر از جانم

دوستدار همیشگی تو

باغبان

تولدت مبارک

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام ای پس از خداوند، هستی بخش احساس من

باز هم تبریک بانوجان.

باز هم مبارک باد فرارسیدن روز زیبای تو

مثل امروزی، تو از برزخ دنیای رحم، به دنیای ما پا گذاشتی. دنیای اگر چه بی رحم، اما مزرعه ای بزرگ تا توشه ای برچینی برای آخرتی تا ابد.

در چنین روزی یک زوج جوان، سال ها پیش، ثانیه شماری می کردند تا ثمره ای ازدواجشان را ببینند. هدیه خداوند... امانت خداوند، برای چند صباحِ دنیا

هرچه می گذشت و می گذشت و آمدن تو نزدیک تر می شد، این دو عزیز، دل در دلشان نبود و بی قرارتر از همیشه انتظار می کشیدند.

انتظاری که هر لحظه اش، طولانی ترین لحظاتشان بود. شاید ثانیه ها بیشتر از دقیقه طول می کشید.

نمی دانم چه هنگامی، اما ساعت ها که تمام شد، هنگام آمدنت که رسید، پدرت که صدای سلامت به دنیا را با گریه ات شنید... آن هنگام، بی شک بی نظیرترین احساسات را در بی نظیرترین ساعات عمرش، تجربه می کرد.

احساسی که هیچ مردی نمی فهمد تا مگر پدر شده باشد.

آن هم چه پدری... پدر یک دختر...

پدر فرشته ای زیبا از فرشتگان خداوند.

پدر دختری که جز رحمت برایش ندارد و هیچ بازخواستی به خاطر داشتنش، نخواهد شد.

می دانی که رحمت های خداوند بی دریغِ بی دریغ است.

مثل نعماتش نیست که حساب و کتاب کند. بازخواست کند.

رحمت خداوند، آن چیزیست که بی حساب می دهد. فراوان می دهد، بهترین ها را می دهد. و دختر که رحمت شد، یعنی بهترین هدیه ممکن یک انسان، پس از ازدواج

و وقتی آن دختر تو باشی، یعنی بهترینِ بهترینِ بهترینِ هدایای خداوند به زن و مردی که می خواهند ثمره همدلی شان را ببینند.

خوشا به حالت بانوی نازنینم. خوشابه حالت که چنین جایگاهی داری... خوشا به حالت که رحمتی هستی از جانب پروردگار عالمیان .

بانوی مهربانم... هیچ زبانی گویای تبریک به تو برای این سالروز بسیار فرخنده نیست. 

مگر نه اینکه هرچه تلاش کنیم هم، نمی توانیم شکر یک نعمت خداوند را به جای آوریم؟

مگر نه اینکه رحمت خداوند برتر از نعمت اوست.

پس شکر کامل این رحمت، بی شک، بسیار بعید تر است و تبریک گفتن به آن در حد سزاوارش، بسیار دشوار.

آری هرچه تبریک بگویم، ادای کلماتی که هرگز لیاقت، شان تو را ندارند، نخواهد بود. آن هم تویی که در تمام این سال ها، در مسیر کمال،  بودی و از خطاها دوری کردی. آن هم تویی که بسیار مهربان بودی و هستی.

بانوی عزیزم... با این حال... با این حالی که جز تبریک چیزی درخور تو ندارم، دریغ کردن تبریک گفتن و دریغ کردن، ابراز شادمانی ام، روا نیست.

کاش این روزها می دیدمت و از نزدیک، خالصانه ترین تبریکات را تقدیمت می کردم. تبریکاتی می رود و می نشیند در دلت و تا ابد، موجبات حال خوبت را فراهم می کند.

اما حال که دور هستم... از همین فاصله دور، مرا در جشن خودت شریک بدان. 

انگار که من هم، از نگاهِ یکی از اعضای خانواده ات، نگاه می کنم و همراه شادی اش، شادی می کنم.

بانوی نازنینم. باز هم تبریک

باز هم مبارک باشد این روز فرخنده

...

دوستدار همیشگی تو

باغبان

شب چهل و هشتم (پیشواز)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام فرشته مهربان زندگی ام

می دانم چه شب خوبی است امشب. چه شب زیبایی در کنار خانواده ات

البته که جشن اصلی مال فرداست. مال بعد از صفر عاشقی و من هم این پست جدید را مقدمه ای ثبت می کنم برای بعد از صفر عاشقی

آن هنگام که ثانیه ها، باز هم با انسان حرف می زنند. تیک تاک ساعت روی دیوار، حتی شعر های شاد می خواند.

کودک ثانیه شمارِ! ساعتِ روی دیوار، با آهنگی متفاوت دور  می زند. 

برای رسیدن به چنین هنگامی، یقیناً مقدمه ای لازم است. بی شک بی قراری رخ می دهد. 

بی قراری من جای خود. حتی جمادات نیز بی قرار آمدن آن لحظه باشکوه می شوند، لحظه ای که فرشتگان عرش، به آسمان دنیا می آیند تا باز هم جشنی زیبا را تدارک ببینند

و من نظاره گر به آسمان و زیبایی آن تدارکات جشن میلاد تو...

جشنی که با روایت برادران اهل سنت مان در مورد میلاد پیامبر اخلاق، قرین شده...

پس بسیار بسیار آسمان نورافشان تر خواهد شد و تو میهمان ویژه آسمان خواهی بود.

باز هم پیشاپیش مبارک بانو جان

شب زیبایت به خیر تا رسیدن به آن ساعت نیک ترِ سالروزِ آمدنِ تو