شب پنجاه و دوم (هجرت)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

حالت بهتره؟

خوب هستی؟

مییبینی چه زود گذشت.

از نوزدهم تا بیست و دومی که دقایقی دیگه تموم میشه، به سرعت سه روز گذشت.

برای تو این سه روز این روزها، خیلی سریع گذشت.

اما برای تو این سه روزِ آن! روزها خیلی دیرتر گذشت ... البته فهمیدم نه به اندازه یک عمر.

یک عمر برای تو در آن روزهای دهه شصت، به اندازه 9 ماهی  بود که در بدن مادرت بودی


9 ماه در دنیایی تاریک که به آن تاریکی عادت کرده بودی. پس حال که سه روز کامل از دنیای جدید را می گذرانی، آن هم با این همه زیبایی های وصف ناشدنی، پس خیلی زودتر برایت می گذرد. مثل آن روزهایی که انسان بالغ، با دیدن یار، ذوق می کند و ساعت ها، چون ثانیه ها تند و تند می گذرد


حال چنین هجرتی از ظلماتِ رَحم، به روشنایی اتاقی حتی کوچک، کنار پدر و مادری مهربان،حتما،  بسیار بسیار مبارک است.

 برای این روز مبارک حتی یک هفته جشن گرفتن نیز کم خواهد بود.

راستی بانو جان... خداوند اراده کرد باز هم از یک خانه به خانه ای دیگر، هجرت کنیم.

از امام زاده که می دانی، کمی دورتر شویم...

اما مگر امکان دارد من این امام زاده را ترک کنم. به جای هر روز، شده هر هفته خواهم آمد و باز هم از ایشان بهترین برکات را برای تو می خواهم. بهترین خیرها

بهترین احوال برای تو

بانو جان می دانی؟ فردا، مجدد شب تولد پیامبر رحمت محمد مصطفی است.

پیامبری که به همان اندازه که دین جدیدش با اهمیت بود، مکارم الاخلاقی که آورد نیز اهمیت داشت، حتی بیشتر.

اخلاقی که انسان محورهای ضد دین، مدعی آن هستند و به دین داران فخر می فروشند. اما نمی دانند که پیامبرمان، اسوه خوش ترین اخلاق بود و هست.

البته کم تقصیر ندارند این مدعیان دین مداری، با ریش دراز بی ریشه 

این مدعیانی که مال مردم می خورند و قبل از دادگاه، داغِ مهرِ چینی بر جبین می گذارند و ما مردم را احمق فرض می کنند.

اشکالی ندارد بانوجان... داغ دوست دارند. چه بهتر. آن جهان وقتی داغی از آهن گداخته جهنم، بر پیشانی شان زدند، اگر راست می گویند، افتخار کنند و اگر می توانند، مردم را تحمیق!

بگذریم بانو...

جشن میلادت را با سیاست خراب نکنم

پس به مناسبت ورود به چهارمین روز میلادت کیکی تقدیمت کنم

راستی بانو جان، نمی دانم این تصویر چقدر به دلم می نشین. با اینکه کارتونی و نقاشیست اما حس مرا خیلی خوب نشان می دهد. و حس آن روزهای تو را که کااش تکرار شود


با اجازه تو دوباره، به نشانه محبت عمیقم به تو از این تصویر استفاده می کنم


دوستت دارم بانو جان

بانوی نازنینم

فرشته زیبای من

دوست دار همیشگی تو

باغبان

روز پنجاه و دوم (شیوه نازِ تو شیرین)

به نام هستی بخش احساس

سلام مهربان بانوی زیبای من

سلام نازنین فرشته من

صبحت به خیر بانو

صبح زیبای دیگری از پاییز

صبح به خیر پادشاهِ آبانم

صبح به خیر عزیزتر از جانم

به قول حافظ که می گوید:

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

دلم ازعشوه شیرین شکرخای تو خوش

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف

همچو سرو چمن خلد، سراپای تو خوش

شیوه ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح

چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش

هم گلستان خیالم زتو پر نقش و نگار

هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

...

آری بانو، تو خوشتر از آن جانی که عراقی می گوید!

بانو جان ببین اصلا تمام دنیا عزمشان جمع شده تا هفته تولد تو زیباترین تولد را بگیرند.

حتی آن بخش از دنیای حسود.

آن بخش از دنیای حسود که صبح ها چادرِِ آبی نفتیِ شب را به زور کنار می زند و خودنمایی می کند .

اما زهی خیال باطلش که خورشید شب، تو زیباترینِ نورهای آسمان شب، دل ها را قبل او برده ای

زهی خیال باطل که او فکر می کند دلبر است... با آن حرارت بالای ظهرگاهی اش که تو شب چون زیباتر از مهتاب دلربایی می کنی بی آنکه بسوزانی

تا جایی که خود عاشقی چون باز هم حافظ می گوید:

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا جان رسد به جانان یا جان زتن درآید

...

میبینی بانو؟

در هر عصری، خداوند فقط یکی مثل تو می دهد که شاعران اینگونه توصیفش می کنند.

شاعرانی که:

کو به کو منزل به منزل 

نغمه گر محفل به محفل

محبوبی چون تو را جستجو کردند.

و در این عصر من نیز چون آنها

فقط حالا که یافتمت، دریغا که شاعری نمی دانم.

دریغا که همسنگ محبت تو، چیزی از خود ندارم که به پایت بریزم و در میان عاشقان، سری در سرها بلند کنم

تنها دارایی من، محبتیست که سرش قسم خواهم خورد، از دیگران بیشتر است.

محبتی بی دریغ که فقط نثار تو خواهم کرد.

به قول رهبرم:

خدا یکی و محبت یکی و یار یکی

و آن یار فقط تو زیباترین آرزویم تا ابد

صبحت به خیر بانوی سه روزه من:)

ببخش که تا الان اشتباه کرده بودم و در چنین روزی تو را نوزادی ۴ روزه دیدم

صبح به خیر فرشته کوچولوی همیشه عاشق

صبح به خیر معلم مهربان

دوستدار همیشگی تو

باغبان


شب پنجاه و یکم (همه جا، بوی عطر تو بود)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان سلام مهربان

سلام عزیزتر از جان

می دونم امروز رو دوست نداری به خاطر اینکه این مردک... (فریدون) خودش رو قاطی شما آبانی های مهربون کرده. اما کی اون رو آدم حساب می کنه بانو...

مثل معروفی هم هست که  میگه: با حلوا حلوا دهن شیرین نمی شه. پس فریدون، اصلاً یک آبانی اصیل نیست.

راستی می دونستی خواهر کوچیکه من، همون که مهربونه و اون اخلاق بد رو نداره هم آبانیه؟

بگذریم بانو...

امروز می دونی چه شد؟

امروز شهید  تهرانی مقدم، من رو طلبید. 

اون هم چه طلبیدنی

از همون موقع که تو می نی بوس نشستم، بوی عطر تو بود که به مشام می رسید.

دلیل ظاهری این بود که یکی از همراهان، عطری که می زدی رو زده بود. اما دلیل باطنیش حضور دلِ تو در این زیارت بود.

اونجا هم که رفتیم این عطر با ما بود... کنار مزار شهدا و کنار مزار شهید تهرانی مقدم...

این شد که بیشتر از همیشه تو رو یادت کردم.

بیشتر از همیشه دعاگوی تو بودم.

بیشتر از  همیشه، عاشقانه خواستمت.

هم تو رو و هم عطر مورد علاقه ات رو بانو...

همان عطری که اون روز مورد علاقه ام نبود، اما این روزها با یاد تو عجین شده و برایم خوشبوترین عطرهاست.

اصلاً هرچه که انسان رو به یاد، محبوب بندازه، براش زیبا و لذت بخش میشه و چه چیز تاثیرگذارتر از عطر تو...

باور نمی کنی که امام زاده که رفتم نیزبرای اولین بار، عطر تو به مشامم رسید.

امروز همه چیز، زمین و زمان و همه اجزاء اون ها، تو رو فریاد می زدند و فقط انگار جسمت نبود..

امروز زمین و زمان برای تو، زیباترین تولد رو گرفته بود و منم دعوت بودم

امروز روز تو بود بانو... نه روز اون مرتیکه الدنگ (فریدون...)

بانوجان... امروز بی دریغ تر از همیشه دوستت داشتم و در عین حال، بیشتر از همیشه، تو رو آرزو کردم.

کاش یه روزی، تو هم متقابل من رو آرزو کنی تا بتونم زیباترین جشن در عالم هستی رو برات بگیرم.

طوری که نه فقط تو یک شهر و یک امام زاده، بلکه در تمام دنیا، بوی عطر تو بپیچه و فرشته ها، همراه گنجشک ها و پروانه ها و ماهی ها، سرمست از این عطر سر از پا نشناسند

...

هیچی دیگه بانو

نهایت چیزی که می تونم بهت بگم اینه که:

خیلی دوست دارم... خیلی خیلی... مهربان من، باز هم تولدت مبارک

دوست دار همیشگی تو

باغبان

روز پنجاه و یکم(روز بزرگتر شدن)

به نام هستی بخش احساس

سلام فرشته کوچولوی من!

سلام نازنین

سومین روز میلادت مبارک

خوبی انشاءالله؟

دارم فکر می کنم یه خانوم کوچولوی سه روزه، تا حالا چقدر از زیبایی های دنیا رو تجربه کرده؟

تو این سه روز

تو این سه روز چنتا لبخند دیده؟

چند بار صدای مهربون مادرشو شنیده؟

چند بار گرمای دست مهربون پدرشو رو صورتش حس کرده؟

چند بار بوسه های پر مهر پدر و مادر صورتش رو نوازش کرده؟

به خصوص بوسه های پدر با صورت پر از ریش هایی که معنی امنیت داشتن، می دن.

می دونم در مورد تو، این موارد از خیلی نوزادان دیگه، بیشتر بوده.

می دونم، تو اون دوران جز محبت محض، هیییچ چیزی حس نکردی.

می دونم، دنیای اون روز تو، به کام ترین دنیا بوده.

اما چه میشه کرد. دنیا مجبورت می کنه بزرگ بشی و از این بی نهایت محبت های دوران نو زادی کمتر بهره ببری.

عوضش هر چی بزرگتر میشی، محبت هایی در انتظارته که هرگز یه نوزاد تجربه نمی کنه.

مثل محبت نگاهِ یک معلم مهربون.

مثل محبت نگاه یک دوست صمیمی.

مثل...

پس روز سوم رو باید باشکوه تر جشن گرفت. چون تو از نوزادی دور و به بزرگسالی نزدیک شدی و این نزدیک شدن ادامه داره.

راستی شاید در چنین روزی، دور و برت پر از آدمای جورواجور دیگه شده و تو کلی ذوق می کنی‌.

پر از نگاه های مهربون دیگه.

پر از چهره های حاوی لبخند. لبخندهایی از عمق وجود...

و شاید خدای ناکرده، یکی دو چهره که باطن ناخوشایند دارن... و تو خوب حس می کنی ذات بدشون رو و میزنی زیر گریه...

اما نگران نیستی...

صدای مادر مهربون رو میشنوی که سریع تو رو در آغوش میکشه و ناگهان صدای گریه، به آهی که ناشی از آرامشه تبدیل میشه.

بله بانو جان این هم داستان روز سوم تو که در ذهن ناقصم پروراندم.

صبح زیبای روز سومت به خیر

دوستدار همیشگی تو

باغبان


شب پنجاهم (دو روزِ دنیا)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان 

سلام فرشته کوچولوی دهه شصت، وقتی که دومین روز به دنیا اومدنت رو جشن می گیری

خوبی فرشته خانوم؟

یادت میاد اون روزی که تنها دو روز رو پشت سرگذاشته بودی؟

یادت میاد، چشمان روحِی که هنوز تاریکی ها را ندیده، همه چیز رو مثل اون بهشتی می دید که ازش اومده بود.

درست مثل آنه شرلی. وقتی که از میان باغ های گرین گیبلز رد می شد. وقتی که حتی تو خونه عمه ناتنیش بود و در و دیوارش هیچ رنگ و بویی از زیبایی نداشت.

البته که دنیای اون سال های تو، حتی در خونه ای که به ظاهر باغ بهشتی نداشت، بسیار زیباتر از دنیای آنه شرلی بوده

و وقتی که تو رو تو گهواره گذاشتن، شاید... شاید همچین صحنه ای رو شاهد بودی و حتی زیباتر. بسیار بسیار زیباتر


فکرش رو بکن، روی تخت و یا گهواره ای از خواب بیدار می شی و هنوز هم می بینی دنیای تو، همون بهشت زیبایی هست که ازش اومدی. البته بهشتی که بسیار زیباتر هم شده.

لبخند دو فرشته نازنین به اضافه شده. دو فرشته ای که از حالا، قراره دورت بگردند تا بزرگ و بزرگ و بزرگ تر بشی... تا زبان کاملشون  رو یاد بگیری و یکی دو سال بعد، شیرین زبون و ناز بشی

خب معلومه با دیدن این زیبایی های جدید کنجکاو و جستجو گر هم خواهی شد.

درست مثل تصور این نقاش از کنجکاوی های شیرین دختربچه های کوچولو


فرشته نازنین دو روزه من...

می دونم اون لحظات، دوست داشتی خیلی سریع بزرگتر  بشی. بشی یک فرشته ناز و زیبای دو ساله. تا اون دامن چین دار رنگیِ زیبا به تنت اندازه بشه

فرشته هایی که اون دامن رو برات هدیه آوردن، چشمشون اونقدر سو نداشت تا زیبایی بی نظیرش رو درک کنن. اما باز هم یک نقاش هنرمند، یکی که مثل تو خاطرات زیبای کودکیش، ماندگار شده اون چیزی که تو می دیدی رو به تصویر کشیده

اون زیبایی وصف ناشدنی و اون ذوقِ زیبای تو رو


می دونم بانو جان

می دونم که دوست داری برگردی به اون روزای خوب و زیبای کودکی.

می دونم که تو این دنیا، همینجوری ها امکان نداره

اما اگه زودتر چشمان زیبات رو ببندی و خودت رو در آغوش فرشته رویاهای زیبا رها کنی، اون ها مسیر رسیدن به اون زمان رو بلدند و می برنت به همون روزهای بسیار زیبا.

می برنت اونجا تا صبح که دوباره دنیای حسود، از زندانِ شب آزاد می شه، بتونی خوب لذت ببری از یادآوری اون همه زیبایی

پس مزاحمت نمی شم و تو رو به آن فرشتگان زیبا می سپارم

شب به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

باز هم مبارک بانو جان 

دوستدار همیشگی تو

باغبان