روز بیست و هشتم (نسبیت)

به نام هستی بخش احساس

سلام

روزت به خیر بانو

28 امین روز البته رو به پایان پاییز 98

حالت چطوره عزیزتر از جانم

خوبی مهربون؟

خوبی قربانت شوم من؟

کار بهتر دیگه ای از دستم بر نمیاد بانو... بهترین و با ارزش ترین کار ممکن ، قربانی شدن برای توئه... برای حفظ آرامش تو... برای ایمنی تو... برای...

اما ماشاءالله هزار ماشاءالله، هر کارِ تو بهترینه و می تونی با هر کاری که انجام بدی، حتی یک لبخند ساده و معمولی... حتی یک سلام خشک و خالی، جبران روزی که برای تو فدا و قربانی بشم رو کرده باشی

آخه تو نزدیک ترین نوعِ خلق به خدایی

تو زیبا هستی و نزدیک ترین به جمیل مطلق

تو رئوف هستی و نزدیک ترین به دارنده رئفت بی نهایت

تو لطیف هستی و نزدیک تر به آن لطیف محض


ما مردان و به خصوص من البته، از این صفاتی که نام بردم، کمترین بهره ها رو بردیم

ما مردها اغلب زشت و خشن نامهربانیم

البته به جز برای اونایی که دوسشون داریم

برای پدر و مادر و خواهر و برادر و البته به خصوص برای محبوبمون

به محبوب که می رسیم، بی هیچ اضطرابی می تونیم، مهربان و با محبت محض بشیم.

بانو جان... شب های طولانی تر بی تو هنوز هم در پیش هستند

به خصوص اون شب یلدای پیش رو... شبی که میگن به اندازه 60 ثانیه بلند تره... اما برای من این طور نیست

آخه گفته بودم روزهای بدون تو برام مثل قرن ها و هزاره ها می گذره

پس ساعت هاش هم حتما به اندازه دهه ها می گذره

پس حتما دقیقه هاش هم به اندازه سال ها

پس حتما ثانیه هاش هم به اندازه ماه ها

پس حتما دهم ثانیه هاش هم به اندازه هفته ها

پس حتما صدم ثانیه هاش هم به اندازه روزها

و تاز هزارم ثانیه ها به اندازه ساعت ها می گذره

...

خیلی طولانی شد... اما گفتم تا مقیاس این روزهام دستت بیاد.

مقیاسی که پشت یک دوربین سرعت بالا شاهدشم

شاهد سرعت واکنش ها... 

می دونی بانو... ؟ می دونی منم مثل بعضی واکنش ها شدم... واکنش های شیمیایی که پشت دوربین می بینم.

می دونی  بانو؟   فکر کن یک اتفاق در 52 ساعت بعد قرار بیفته. اونم  بعد از رسیدن دو دوست! به هم

این رو ببریم تو دنیای واکنش های سریع، این زمان میشه 52 هزارم ثانیه... 52 هزارمی که اغلب درکش نمی کنیم. 

خیلی سریع می گذره و تموم می شه و نمی تونیم بشماریمش

اما همین مدت شاید مثل 52 ساعت باشه برای اون دو ماده واکنش دهنده


بانو جان... اگه می شد در دنیای واکنش ها رفت، می تونستیم این نسبیت رو درک کنیم

می تونستیم ساعت ها و سال ها و حتی دهه ها، ببینیم و بخونیم و یادبگیریم اما به دنیای خودمون که برگردیم، ببینیم هنوز حتی یک روز هم نگذشته

بانو جان... من حالا برعکس شدم

شدم اون آدمی که از دنیای واکنش ها اومده

و این زمان های دنیای معمول، برام خیلی خیلی کند می گذره

پس شاید الان عمق دلتنگی من رو بفهمی

بفهمی که ممکنه هر لحظه قلب بی قرارم از نبود تو سنکوب کنه

خیلی سخته بانو

خیلی سخته این فراق

اما در کنار این سختی، این نیروی عشق اونقدر عظیم و لذت بخشه که درد فراق رو هم شیرین می کنه

کاش اما این فراق وصال بشه و نشون منی که از دنیای واکنش ها اومدم با این همه زمان برای خلق بهترین ها و ابراز بهترین محبت ها چه می کنم و چه سریع، دنیای تو رو گلستون می کنم

کاش...

با این حال هیچ کاشی مهمتر از کاش تو همیشه خوب باشی نیست

پس کاش حالت همیشه بهترین حال باشه

کاش...

دوست دارم بانو

روزت به خیر

دوست دار همیشگی تو 

باغبان

شب بیست و هفتم (باد و باران)

به نام هستی بخش احساس

بانوجان سلام

سلامی به گرمای قلب پرتپش و آتشینم در عشق تو... آن هم در این سرمای آخرهای پاییز

پاییزی که با ماه مهر شروع شد و با ماه تو ادامه یافت و با ماه من به پایان خود نزدیک شد. همین گرما و محبت هاست که سرمای زمستان پیش رو را برایمان بهار می کند بانو.

بانوی من... حالت چطور است؟

در میان این همه آلودگی که این بار حتی آب باران هم نتوانست بشوید و ببردش... شاید آقای باد لازم است تا دست بانوی مهربان باران را بگیرد و از غرب به شرق این تهران بی در و پیکر را با  اشک شوقشان طراوت بخشیده و با نَفَس سردشان، هم آسمانمان را آبی کنند و هم چُرت از سر ما خمارانِ بپرانند.

 اما انگار آقای باد هم مثل من در فراق بانوی بارانش، حال وزیدن ندارد. در قلبش طوفان است اما بانوی باران نیست که مال خود کردن قلبش، این طوفان عظیم را آزاد کند و آرزوی های باران را برآورد... آرزوهای باران که برآورده شد، آرزوی زمین هم برآورده می شود به لطف باریدن بانوی باران... زمین هم مستفیض شد، دانه های درونش نیز سر از پا نشناخته و شکفته می شوند...

آنگاه سر از خاک برآورده دشت های رنگارنگ آفریده و آنگاه ست که نوبت ما انسان ها می شود. ما انسان ها که با دیدن تمام این زیبایی ها سرشار از ذوق می شویم...

با دیدن آسمان آبی و زمین سرسبز و بوی خوش سبزه و گل های شکفته شده...

آری همه ذوق زده می شوند... به غیر از من که قلبم فقط با مال تو شدن، ذوق مرگ خواهد شد... پر تپش خواهد شد... بی سر و بی پا می شود...به جای ضربات کوبه ای، آواز نیِ سر می دهد...آوازی  که هوشیار را بی هوش و عاقل را مست می کند... به جز آنان که از همان ابتدا، خود را از جرگه عاقلان جدا کردند.  به جز مایی که این آواز زیبا برای مان خاطره انگیز است.

پس بانوی بی همتای من... بیا و خریدار این قلبم شو و مرا نیز دوباره با لذت ذوق کردن آشنا کن

باشد عزیزتر از جانم؟

باشد مهربانم؟

شبی دیگر هم تمام شد و به زمستانی طولانی نزدیک می شویم

خیر ترین شب های پیش رو را برایت آرزومندم

دوست دار همیشگی تو 

باغبان

روز بیست و هفتم (دیو چراغ جادو)

به نام هستی بخش احساس

بانوی من سلام

امروز پس از مدت ها نامه ای از سمت روز برایت می فرستم (می نویسم)

آری سه روز هم برای من مدت هاست. آن هم وقتی که هر ساعت دوری ام از تو، چون یک عمر می گذرد و یک تار دیگر از موهایم سپید شده یا می ریزد.

نمی دانم اگر این بار هم  اجازه دهی و به دیدارت بشتابم، از حجم ته ریش سپید شده ام، تعجب خواهی کرد یا نه.

یا از تارهای موی  یکی در میان سپید روی سرم.

این سه روز هم که بر این درد فراق افزون کرد.

عشق است و دوست داشتن دیگر

مرد که عاشق می شود و فراق تحمل می کند، به همه رحم می کند الا خودش... الا روح و جسمش.

می گویند ادعا می کنیم که فناء فی المحبوب می شویم...

اما کافیست ببینند که این در مقام عمل، حتی فراتر از ادعاست.

اصلا دردیست لذت بخش این درد فراق

اصلاً زیباترین رنگ است این رنگ سپیدِ ناشی از فراق

شاید غربی ها بگویند مازوخیسم است... بگویند... برای خودشان می گویند

این موهبتی از جانب خداست. موهبتی که فرشتگان همان روزِ سجده، به این همه اشتیاق فنا، غبطه خوردند...

تسلیم شدند و حرفشان را پس گرفتند که نه... واقعا این انسان چیزِ دیگریست... احسن الخالقین است...

....

نه بانوی من... قصد تعریف از خود را ندارم... من آن عاشقان انتهای مسیر عشق را گفتم... خود من مگر تازه به قول حافظ پخته شده باشم.

اما همین اندازه هم که طی مسیر عشق کردم، خودش کلی دردِ همراه با لذت داشت...

احساس عجیبی که در قلب حس می کنم... احساس اینکه نیرویی درون قلبم هر لحظه میل به آزاد شدن دارد و این یک مشت گوشت، برایش تنگ است.

احساس غول چراغِ اسیر در چراغ جادو...

غول چراغی که منتظر محبوبی است تا دست نوازش بر قلبش ! کشیده تا آزاد شود.

آخر این غول یا دیو مهربان چراغ جادو، سال ها بلکه به اندازه قرن ها و حتی هزاره ها، درد فراق از محبوب کشیده. پس کافیست انگشت یار قلبش را لمس کند... آنگاه از آن چراغ، تنوره کشیده و تمام شهر را از ابر زیبای خود پُر می کند و پس یک دل سیر باریدن، صورت مهربانش را رو به تو می کند و می گوید بگو تا اجابت کنم.

نه یکی دو سه آرزو... بلکه این منِ دیوِ! مهربان، هر چه بخواهی برآورده خواهم کرد.

همه آرزوهای زیبایت را ...

یک دنیای زیبا برایت خواهم ساخت و هر روز سورپرایزی جدید برایت خواهم داشت.

البته هرگز پهپاد آذری جهرمی در این سورپرایزها راهی نخواهد یافت. آن پهپاد بماند برای او و برای مشاوران ... اش

بانوی من...  دیو مهربان چراغ جادو... درست است که آرزوها برآورده می سازد... اما خودش هم یک آرزو دارد...

آرزوی این دیو مهربان، آزادی و رهایی از خانه تنگ قلبش است...

دوست دارد تو بیایی و قلبش را مال خود کنی تا او هم بتواند رها شود و به شکرانه این رهایی، هر چه بخواهی را بدهد...

آخر تو بزرگترین ثروت را به او خواهی داد... مهر خودت را... قلبی که با ارزش ترین گوهر در تمام کائنات است.

زیباترین یاقوت 

یاقوتی که فرشتگان هر روز و شب کنار حمل عرش، نگاهشان را نیز از این یاقوت بر نمی دارند... 

آخر نور قرمز و زیبای این یاقوت گرانبها، حتی عرش خدا را نیز زینت کرده

پس اگر من دیوِ محبوس در غم فراق تو، بتوانم همراه آن قلب شوم، خوشبخترینِ تمام کائنات خواهم شد.

پس اگر...

بانو جان... نمی دانم ... خیلی حرف دارم که بزنم ادامه اش را امشب خواهم نوشت

حرف هایی که نشان از حجم بی نهایت عشقِ به تو دارد.

کاش بشنوی بانو...

کاش بتوانم خانه قلبم را به افتخار حضور قلب زیبایت، مزین کنم

کاش...

...

فقط می توانم بگویم دوست داشتنت هرگز کم نخواهد شد

کاش خداوند به عمل امتحانم کند یا در همین مرحله، مقدمات سفر آخرتم را فراهم کرده ببرد آنجا تا برایت همه آرزوهایت را بسازم.

کاش...

دوستت دارم عزیزتر از جان ناقابلم

ردزت به خیر بانو جان

دوستدار همیشگی تو

باغبان

شب هشتاد و ششم (قضا و قدر)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

سلام مهربان ترینم

بیش از سه روز بود و هوس نوشتن برای تو در من داشت قلبم را می فشرد. برای تویی که تمام دنیای من هستی. تمام زندگی من. تمام هرچه دارم و ندارم.

این سه روز البته زیاد تقصیر من نبود.

بانو جان... شنیده ای آن کلام امام محبوبمان علی را؟

آنجا که می گویند: خداوند را آنجا شناختم که برای کاری برنامه ریزی دقیق کردم و هیچ مانعی را از یاد نبردم، اما موفق به انجام آن کار نشدم چون قضا و قدر خداوند چیزی دیگر می خواست.

این سه روز هم من می خواستم باز هم بنویسم و نود روز و شب خودم را کامل کنم، اما ناگهان همه برنامه هایم با خراب شدن اینجا به هم ریخت.


بانوی من... شاید این مواقع به خودمان بگوییم، پس اراده ما چه می شود؟ مگر ما اراده نداریم و خداوند قرار نیست بنا به کاری که به اراده خودمان انجام می دهیم، جزا و پاداش دهد؟

در جواب باید گفت چرا بانو... ما اراده داریم و هر عملی که انجام دهیم، از آن مورد سوال واقع می شویم.

اما این دلیل نمی شود که هر عملی را بتوانیم انجام دهیم. اراده ما محدود است. پس برخی کارها را می توانیم انجام دهیم و مسئول همان ها هستیم.

شاید خداوند اراده کند، برخی کارها که حتی در حد توانایی ما باشد را مانع شود و ما نتوانیم انجام شان دهیم. این جا نمی شود به خداوند ایراد گرفت که ما مجبور آفریده شویم، پس جوابی پس نخواهیم داد.

و البته که این هم دلیل نمی شود تا چیزی نشد، از تلاش دست بکشیم به هوای اینکه شاید خداوند نخواسته.

بانوی من... وصال به تو، نهایت آرزوی دنیا و آخرتم است (دنیا تا پایانش و آخرت همراه با هم به سمت مقام رضوان الهی رفتن) 

بانو جان... من اینجا اینکه از تو دور افتاده ام را پای خواست و اراده خداوند و قضا و قدر نخواهم گذاشت. از یک عاشق چنین نتیجه گیری محال است.

عاشق اینجا که می رسد، با خود می گوید: این هم آزمونی سخت از جانب خداست...

آزمونی که عاشق امیدوار است، ته اش، پس از قبولی، وصال باشد.


بانوی من... این روزها بیش تر از همیشه محتاج دعا هستم... محتاج دعای همه به خصوص تو

یک قله کوچک سر راهم سبز شده که اگر آن را رد کنم و به قله اصلی رسیده و آن را هم فتح کنم، به کوهِ قاف خواهم رسید.

کوهی که ارزش فتحش می تواند جلب رضایت تو باشد.


جلب رضایت تو معشوقی که همراهی با تو، بزرگترین هدیه خداوند به من می شود.

بانوی من... این سه روز اینجا برایت چیزی ننوشتم. اما در قلبم هر آنچه در ذهن داشتم را با داغ! حک می کردم. کاش می شد پس از رفتنم، قلبم را که رمانِ دوست داشتن تو را روی آن نوشته ام را ببینی.

کاش اگر در زنده بودنم نتوانم دوست داشتنت را ثابت کنم، پس از رفتنم، خداوند به تو نشان دهد که چقدر دوستت داشتم و نشان دهد آن جهان همه چیز حتی خودم را فراموش کردم جز تو و یاد تو را... 

...

نمی دونم امشب از ذوق راه افتادن دوباره اینجا نمی دانم چطور بگویم و بنویسم.

تو به بزرگی خودت ببخش

فقط بدون حجم دوست داشتن تو هر لحظه تو قلبم بزرگ و بزرگتر می شه و اکنون قلبم در باطن به وسعت شهرمان حتی بیشتر رسیده و بی تاب تر از همیشه است

شبت به خیر مهربانا

شبت به خیر عزیزتر از جانا

شبت به خیر

دوست دار همیشگی تو

باغبان


شب هشتاد و دوم (تابع حالت ۲)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام فرشته نازنینم

امشب ادامه تابع حالت را می گویم... اینکه ببینیم آخرش زندگی ما تابع مسیر است یا تابع حالت؟

گفته اند امامان الگوی ما هستن، مگر نه بانو؟

خب اگر این طور است، چرا زندگی آن ها تابع حالت باشد و از هر مسیری بروند، تهش صلاح و سرنوشتی خوب است.

اما تابع ما تابع مسیری که انتخاب می کنیم شود و آخرش یا به ضلالت برویم یا به سعادت؟

بانو جان... ما اعتقاد و یقین داریم که آن ها راستگو هستند. ما قبول داریم آنه فرستاده خالق یکتا اند... پس اگر این ها را قبول داریم، باید زندگی ما نیز تابع حالت باشد. نه؟

باید ما نیز از هر مسیری برویم به سعادت برسیم.

اما خب این هم مسلم است که مسیر گناه، مسیری منتهی به شقاوت است. و البته که امامان ما مسیر گناه را انتخاب نکردند...

بانو جان... بیا برگردیم به همان شیمی فیزیک

راستش الان یادم آمد اگر برخی شرایط در دو مسیر متفاوت، تغییر کند، حتی اگر تابع تابع حالت باشد، نتایج دو مسیر متفاوت می شود.

مثلا دمای اولیه... اگر دمای اولیه دو مسیر یکی نباشد، در انتها تابعی مثل انرژی داخلی، نتایج متفاوتی می دهد.

پس شاید در مورد تابع زندگی هم قضیه همین باشد.

آری همین است و آن شرط زندگی، شرط گناه نکردن است

شرط انجام واجبات و ... است

حال با یکسان بودن این شرایط در همه مسیر ها، بیا و دوباره تابع زندگی را بررسی کنیم.

حال اگر در مسیر ثروت باشیم و از شروط بالا پیروی کنیم، آخرش به سعادت می رسیم.

اما اگر در مسیر فقر باشیم باز هم با آن شروط، امکان سعادت است.

بانو جان... امامان ما نیز تحت یک شروط ثابت و بیشتر از این شروط ساده ما مسلمانان معمولی، هر کدام  در مسیری متفاوت حرکت کردند و در نهایت همه مسیرها به بالاترین سعادت ممکن ختم شد.

بانو جان... پس می بینی تابع زندگی چه تابع حالت زیبا و پیچیده ایست... 

تابعی که بن بست ندارد... جواب های مثبتش بی شمار است و البته که جواب های منفی زیادی هم دارد

بانو جان... باور کن می شود به امید خدا ما نیز تابع زندگی مشترکمان را بسازیم... یک تابع حالتی زیبا

تابعی با بی نهایت متغیرهای زیبا که زندگی مان را به سمت سعادت می برند

کافیست اراده کنیم

کافیست تو قبولم کنی

کافیست ب بسم الله را بگوییم تا خداوند تا انتها دستمان را بگیرد

مگر نه بانو؟

پس کاش قبولم کنی تا با هم این مزرعه آخرت را آباد کنیم و بیشترین  و بهترین توشه برای آخرتمان جمع کنیم.

و آنجا نیز تا ابد کاش اجازه همراهی با تو را داشته باشم.

بانوی نازنینم

شب های خوبی برایت می خواهم

شب هایی اگر چه سرد تر، اما در آغوش گرم خانوده در امنیت.

...

بانو جان... دوستت دارم به اندازه تمام ستارگان آسمان

تمام ستارگان تمام کهکشان ها

دوستت دارم حتی بیشتر از وسعت و ارزش بهشت

دوستت دارم...چون تو دوست داشتنی ترین گل دنیای زیبایم هستی

دوستت دارم بانو، خیلی

 دوستداری همیشگی

باغبان