روز هشتاد و دوم (تابع حالت! ۱)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

روزت به خیر بانوی من

روزت به خیر عزیز تر از جانم...

بانو جان...

تا به حال فکر کرده ای به زندگی؟ مسیر زندگی؟ حالت زندگی؟

می دانم شیمی فیزیک نخواندی... اما می توانم برایت آسان توضیح دهم.

ما در شیمی فیزیک با دو نوع تابع سر و کار داریم

تابع را که یاد هست؟

مثلا تابع y=x

این تابعی هست که هر مقداری را درون x بریزیم، y نیز همان مقدار را دارد.

مثلا اگر به x یک بدهیم، y نیز یک می شود. همین طور هر عدد دیگری.

اما در شیمی فیزیک تابع ها کمی پیچیده تر هستند.

مثلا می توانیم برای  گرما و کار تابع داشته باشیم. تابعی که کمی از تابع  y=x پیچیده تر است.

یک مفهوم دیگر هم داریم به نام انرژی داخلی این را هم می شود به صورت تابع نوشت.

اگر گرما را با q و کار را با w نشان دهیم، U انرژی داخلی می شود جمع q و w

  U=q+w

بانو جان ببخشید قصد ندارم ادای استادها را در بیاورم. اما این ها لازم بود تا بتوانم منظورم را بهتر برسانم.

بانوی من... ما در شیمی فیزیک می خوانیم که کار و گرما تابع مسیر هستند و انرژی داخلی، تابع حالت.

اما این ها یعنی چه؟

تابع مسیر تابعی است که با عوض شدن مسیرش، جوابش تغییر می کند. مثل کار.

مثلا اگر تو چمدانت را روی زمین بکشی و بعد کنار پله های قطار از روی زمین بلندش کنی، مقدار کار تو یک مقدار می شود و اگر تو در تمام مسیر چمدانت را بلند کنی و تا کنار پله های قطار، باز هم بلندش کنی، یک مقدار متفاوت کار انجام داده ای.

پس به مسیر بستگی دارد. مسیری که روی زمین کشیده شود یا مسیری که با دستت بلند کرده باشی.

اما انرژی داخلی این گونه نیست. تو از هر مسیری کار کنی و از هر مسیری گرما ایجاد کنی ، در نهایت جمع آن ها یکی می شود.

حتما با خودت می گویی این چرت و پرت ها روز جمعه ای چیست که می گویم؟

الان می گویم بانو...

می خوام زندگی مان را به صورت تابع در بیاورم.

اگر این طور شود، به نظرت تابع زندگی مان، تابع مسیر است یا تابع حالت؟

بیا بررسی کنیم

به نظرت آنهایی که به روحانی رای دادند، اگر مسیر زندگی شان از کودکی  عوض می شد و مثلا محیط زندگی شان محیط آن چند میلیون نفری بود که به رئیسی رای دادند، آن ها هم به رئیسی رای می دادند؟

یا مثلا اگر در خانه  شبکه های سیاسی آن ور آبی را نمی دیدند؟

بی شک نتیجه زندگی شان و نظرشان عوض می شد. این طور نیست بانو؟

حال به زندگی امامانمان فکر کن

به نظرت آنها از مسیر دیگری هم می رفتند، باز هم نتیجه زندگی شان همان سعادت بود و بهترین الگوی ما؟

همان طور که می دانی امام علی جنگ ها کرد... اما امام حسن صلح... و امام حسین با اندک ترین یاران، باز هم جنگ و امام رضا به دربار مامون رفت و ولیعهد شد

ببین چه مسیرهای مختلفی!

اما نتیجه تمام این ها سعادت بود بهترین الگوها برای ما...

این زندگی ها دیگر تابع مسیر نیستند و تابع حالت اند. از هر مسیری رفتند نتیجه سعادت بود.

اما چرا بانو؟

چرا برای آنها تابع حالت است و برای ما تابع مسیر؟

شاید هم اشتباه می کنم.

ببخشید خیلی زیاد شد

ادامه اش را امشب می گویم

باز هم روزت به خیر بانو

روزت به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

دوستدار همیشگی تو

باغبان

شب هشتاد و یکم (شمارش معکوس)

به نام هستی بخش احساس

سلام مهربانم

سلام عزیز تر از جان ناقابلم

خوب هستی بانو؟

تو هم با من شمارش معکوسِ پاییز را می شماری؟

امروز باید می گفتیم ۹!

فردا هشت و پس فردا ۷

همین طور بشماریم، خیلی زود به نهایت پاییز می رسیم. آنجایی که جوجه هایش معروف است. حتی معروف تر از جوجه های سه شنبه های مهران مدیری!

...

اما این جوجه ها را موکول می کنم به همان آخر پاییز و اکنون باز هم از شمارش معکوس می گویم.

بعضی وقت ها شمارش معکوس آغاز می شود تا موشکی، ماهواره ای را به فضا پرتاب می کند..‌.

شاید هم لیاقت موشک بیشتر شد و شد شمارش معکوس شلیکش آغاز شد برای نابودی اسرائیل.

بعضی وقت ها اما شمارش معکوس بی لیاقت می شود و می شود شمارش معکوس انفجار یک بمب ساعتی و عامل کشتار بهترین آدم ها و بی گناهان.

گاهی دیگر شمارش معکوس آغاز می شود تا چون منی، به امتحانی دیگر نزدیک و نزدیک تر شوم

آن هم در شنبه ای که همه به او فحش می دهند.

گاهی دیگر شمارش معکوس خیلی زیبا می شود... می شود آن روزهایی که معکوس می شماردم تا به تولد تو برسم.

تولدی که زمین و زمان  و آسمان همه در رقص و پایکوبی بودند.

و من از همه این ها شادمان تر که لایق شرکت در این جشن بزرگ تو شدم.

...

بانو جان... باز هم شمارش های معکوس زیبا وجود دارند

شمارش معکوسی به زیبایی شمارش معکوسِ تا رسیدن زمانِ دیدارِ با تو زیباترینِ فرشتگان خداوند.

...

بعضی شمارش های معکوس زیباتری هم هستند که هنوز بالقوه اند... هنوز وجود ندارند و ممکن است هرگز ایجاد نشوند...

تنها یک باغبان است که منتظر و امیدوار برای آغاز این شمارش های معکوس می ماند... این شمارش هایی که نتیجه اش یک ثروت واقعی و ابدیست. یک ثروت ذاتا ارزشمند. حتی ارزشمند تر از ماه و خورشیدی که در دست چپ و راستم بگذارند...

مثلا شمارش معکوسی خلق شود و من بشمارم و وقتی به صفر رسید، جشن شروع زندگی بسیار زیبایم با تو را بگیرم... 

این شمارش معکوس می شود به زیبایی شمارش معکوس تولد تو...

اما هنوز وجود ندارد... اینجا این تو هستی که می توانی خالق این شمارش معکوس زیبایم باشی...

اگر بیشتر فکر کنم، می بینم که می شود شمارش های معکوس زیبای دیگری، باز هم خلق شوند...

البته که قبول دارم، زیبایی های این ها بستگی به خلق شدنشان دارد... اگر تو قبول کنی و این ها خلق شوند، می شوند شمارش های معکوس زیبای زندگی مان

اگر قبول نکنی و خلق نشوند، نمی دانم... نمی دانم... اما می دانم در همان قوه خیال برای من باز هم زیبا هستند... و کاش این قوه خیال قبل از انقضاءش، به ملکوت و اصل خود برگردد.

اما با تمام این ها... این باغبان تو،  از رو نمی رود

و امید دارد آن شمارش های معکوس را تو خلق کنی بانوی من

به امید آن روزهای خیلی خوب

دوست دار همیشگی تو بانوی نازنینم

باغبان

روز هشتاد و یکم (روز امتحان)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

سلام دارای قلبی حساستر از قلب قناری. خدا کند هیچ زمانی نرسد که تو؛ بانوی نازنینم، این گونه چون قناریان قلبت به تپش افتد.

این امر محقق نمی شود مگر کسی همیشه کنارت بوده و  اطمینانت به آن کس، بیشتر از چشمانت باشد. کسی که با او کامل شوی... بله همه  این ها یعنی همان همسر... همان که باید دوستت داشته باشد، حتی بیشتر از جانش. همان که به صدا و حضور او، آرامش می یابی و از هیچ انس و جنی نمی ترسی.

کاش بانو تمام این خصوصیات را در من ببیند و مرا لایق این مقامِ همراهی، کند.

کاش تا فتنه ناگزیر  بعدی، من به چنین لیاقتی رسیده باشم و بانوی من، از هیچ اتفاق آن زمانه، نترسد.

نترسد چون می داند که این فتنه ها در این زمانه زیاد می شوند و می آیند و می روند و همه را از خود متاثر می کنند، جز آنانی که به امیرالمومنان گوش کرده و چونان شتر دو ساله باشند.

بانوی من  در زمان این فتنه ها دنیا کثیف تر از همیشه است، با این حال باید امیدمان نیز از همیشه بیشتر شود... چون انتهای این آلودگی های شدید، ناگهان پر از پاکی و نور و صداقت و ... می شود. انگار که بهشت می شود. جایی می شود پر شور،  پر از آرامش و پر از بی دغدغه گی...

جایی پر از بی ظلمی!

جایی پر از ...

فقط خداوند کمی قبل از رسیدن به آنجا، سخت ترین امتحاناتش را می گیرد... سخت ترین امتحاناتی که دیگر جای شب امتحان خواندن نیست...

خوش به حالت که تو بیشتر از من برای امتحان خداوند آماده ای...

آخر تو معلم هستی و هم شب امتحان دانش آموزان را پشت سر گذاشتی و هم چون امتحان گیرنده هستی، معنای سوالات را بهتر درک می کنی... منظور طراح سوال را زودتر می گیری و زودتر به بهترین جواب ها می رسی...

پس کاش بانوی من... مرا هم با خود همراه کند و از آن جایی که می بیند، منظره زیبای طراحی خداوند را نشانم دهد.

نشانم دهد که خداوند، آن مراحل سخت را کجا گذاشته... مراحلی که از میانشان رد شدن، روحی خشن چون روح مردان می طلبد و من بشوم آن مرد همراهِ تو در گذر از آن مراحل سخت...

بانو جان... نمی دانی این بار بر خلاف این همه سالی که از امتحان فرار کردم، چقدر مشتاق این امتحان خداوندم... امتحانی که خداوند، فرشته اش را... تو را... تو  عزیزتر از جانم را به من بسپارد و از من در پایان کمتر از بیست نخواهد...

کافیست تو در امتحان خودت قبولم کنی تا خداوند مرا برای ورود به این امتحان اجازه دهد.

به  امید آن روز زیبا

دوست دار همیشگی تو زیباترین آرزویم تا ابد

باغبان

شب هشتادم (باید بنویسم)

به نام هستی بخش احساس

سلام به بانوی بزرگوارم

فرشته مهربان و نازنینم

عزیزتر از جان ناقابلی که هنوز لیاقت تقدیمش را نیافتم.

سلام جانم

شبت به خیر...

شبی که از آن تا انتهای آذر، فقط کافیست تا 10 بشماری... مثل زمان کودکی مان که چشم می گذاشتیم و تا ده می شماردیم و بقیه پنهان می شدند.

1، 2، 3،...،9 و 10 بیام؟ اومدما؟ 

...

سُک سُک تو رو دیدم که اون پشت درخت قایم شدی...

 یادش به خیر بانو... مگر نه؟ یاد آن کودکی که هیچ غمی جز ترسِ از قهر کردن نداشتیم... 

یادش به خیر بانو... یاد بازی های کودکانه به خیر... بازی هایی که نیاکان ما ساختند تا درسِ زندگی بگیریم.

نمی دانم چرا از این شمارش معکوس تا انتهای پاییز، یاد دوران کودکی و این بازی کودکانه! افتادم.

می دانی بانو جان؟ می دانی زمان، مثل ما این اندازه دل رحم نیست و می شمارد و وقتی به انتها رسید، ناگهان زمستان می شود... 

شب قبلش همه را سرگرمِ بلندای آخرین شب پاییز کرده و ناگهان صبح که بیدار شویم، دیگر پاییز برگریز عاشقان تمام شده. دی ماهِ سردِ ساکتِ جمود، رخ می نمایاند.

دی ماهی که زنگ خطر نزدیک بودنِ پایان سال را با صدای بلندتری می نوازد و هشدار می دهد یک سال دیگر هم گذشت...

یک سال دیگر هم گذشت و من برنامه ای مدون نداشتم...

اما نه بانو

امسال تا به پایان نرسیده، همه چیز را می نویسم. همه کارها را... جزء به جزء... تا هیچ کدامشان از ذهن فرارم فرار نکنند و پشت گوشم! نیفتند.

این طور لذتش هم بیشتر است. کارهای انجام نشده را دانه دانه تیک می زنی و می گویی... آخیش. این هم تمام شد.

این گونه از دل به دریای کاری مال خود زدن هم نمی ترسم و شروعش می کنم و به شوق تیک زدن شروع کاری در خورِ تو، دل به دریا می زنم. دریایی که صاحب اختیار طوفان و آرامشش خداست و خدا را که داشته باشم، غمی نخواهم داشت. آخر شنا هم بلد نباشم، او یادم خواهد داد.

...


بانو جان... همه چیز را باید نوشت و آن نوشتن، غیر از این هاییست که می نویسم... آن نوشتن، کار دو دوتای عقل است که برای دل، تکیه گاهی محکم می سازد

و این نوشتن، کار دل است که به تکیه گاه، زیبایی می دهد.

البته که عذر می خواهم که این ها، آنچنان که باید زیبا نشدند... زیبا در خورِ تو زیباترین فرشته نازنیم.


راستی می دانستی دایی شهیدم هم می نوشت؟ نمی دانم کارهایش را هم می نوشت یا نه... اما اعمالش را می نوشت. اعمال خوب و بدش را... نمی دانم دفترش چه شد... اما مادرم خوب یادش است که می نوشت. باید این نوشتن را هم شروع کنم تا یادبگیرم اگر دوباره کودکی دیدم که چشمش به میوه ای که خریدم افتاد، یک میوه هم به او دهم... و بهانه نگیرم که زشت است جلوی چند نفر از همسایگان دیگر... شاید که مادرش ناراحت شود و...

هنوز صدای مبهمش در گوشم است. صدایی که شبیه خواستن میوه بود:(

اعصابم خورد شده بانو... بعضی چیزها هرگز فراموش نمی شوند از ذهنم... حتی اگر ننویسمشان... و اگر آن چیزها چنین کوتاهی هایی باشند، دست کم تا انتهای دنیا روی اعصابم است... مگر اینکه  فردا بتوانم جبران کنم.

یعنی می شود؟ یعنی می شود فردا جبران کنم و این کوتاهی و بی شک گناهی قابل توجه را خط بزنم.

قسم خوردم از آن میوه نخورم. نگاه آن کودک به میوه بود و به قول قدیمی ها، شاید زهر شود برای من.

...

با شمردن این چیزها، حتما واجب شد بنویسم.... بنویسم تا هیچ چیزی نه علم و نه عمل، از دستم نروند و به زنجیرشان کشم

با این همه... با این همه وجوب نوشتن این چیزها... اما هیچ کدام به نوشتن برای تو نمی رسد. نوشتنی که کار دل است.

دلی که جز برای تو نمی تپد بانو ...

دلی که اگر به دلدارش نرسد، از تپش خواهد ایستاد.

دلی که تو را تا ابد دوست خواهد داشت.

تا ابدی که شمارشش دست خدای ابدیست

دوستت دارم بانو

با این دلی که به ظاهر به اندازه مشت کوچکم است. اما در واقع، به بلندای همتی که تا قاف هم فتح خواهد کرد... 

پس با این دل بزرگم دوستت دارم .

لحظه شماری می کنم تا زودتر شب یلدا فرا رسد و در گوش ات! باز هم با زبان بی زبانی، بگویم دوستت دارم... 

پس تا آن شب بزرگ، شب به خیرها را با هیجان بیشتری فریاد و جار می زنم.

پس شبت به خیر بانوی مهربانم

شبت به خیر نازِ من

دوست دار همیشگی تو

باغبان

روز هشتادم (ترسیم آینده روشن)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جانم

سلام نازنینم

سلام زیباترین فرشته ای که خداوند سر راهم قرار داد و لیاقت آشنایی با تو را نصیبم کرد.

حالت چطور است بانو؟ خوب هستی؟

دیدی آذر هم زود رو به اتمام است؟

انگار از آبان زیبای تو زودتر تمام شد.

نظر تو چیست بانو؟ 

شاید چون به سالگرد وعده دیدارمان نزدیک می شویم. آن روز بهمن بی همتا... آن بهاری خاص تر از بهمن ماه... چه زیبا روزی بود بانو.

چه خوب بود اما کم... کاش خداوند این چنین روزهای بی تکرار را طولانی تر کند... بله البته که به شرط خواست دو طرف رابطه زیبا.

... 

به هر حال باز هم روز به خیر بانوی من... نمی دانی چقدر لحظه شماری می کردم تا ساعت نماز و ناهار فرا رسد و من زمانی بعد از نماز، اجازه پیدا کنم بشتابم برای نوشتن برای تو. برای تو محبوب بی همتایم... برای تو عزیزتر از جانم.

این روزها اینگونه است بانو... اما به زودی این روزها هم تمام می شود و هر زمان که اراده خودم باشد، می توانم برایت بنویسم.

آخر...دو روز پیش یکی زنگ زد و سفارش کار داد. البته هنوز تبلیغات جدید نداشتم. 

شماره ام را از همان وبلاگ و پست قدیمی اش یافته بود و تماس گرفت... و من که تا کنون این کارها را رد می کردم، این بار پذیرفتم. چون مطمئن بودم که باید این کار با حقوق بخور و نمیرِ دور از شان تو را کنار گذاشته و کارِ خودم را شروع کنم...

اما بانو جان مطمئن باش برنامه ام برای آینده انجام این چنین کارهایی به تنهایی نیست. 

این ها را انجام می دهم تا سرمایه ای شود برای کار اصلی که در ذهن دارم.

کاری در خور و شان بانوی عزیزم.

کاری که ثروت به همراه دارد.

آنقدر که تمام ایده های تو را جامه عمل بپوشاند و هنگام ادای  تمام نذرهایم برسد.

مثل نذر خانه هایی که به اجاره بهای بسیار کم به زوج های جوان می دهم... آن هم تا هر وقت که توانستند خانه دار شوند.

مثل آن مهمانسرایی که می خواهم در جایی مثل قم، بسازم...

کنار حضرت معصومه، سرور دختران عالم.

مثل...

اما این که این چکاری است و چگونه می شود، توضیح جامع و کاملش باشد تا روزی که خداوند باز هم اجازه داد تو را ببینم.

آن روز تو را از آینده روشن مان مطمئن می کنم.

اگر آن روز را خداوند در سرنوشت مان قرار داد، مطمئن باش که می توانم در آن روز بسیار زیباتر، آینده روشنی برایت ترسیم کنم.

اگر هم خدای ناکرده چنین روزی وجود نداشت...  از خداوند می خواهم، در اولین فرصت ممکن، راهِ سفرِ آخرتم را باز کند که بدون تو، فقط مشتاق آخرتم.

بانوی مهربانم، از این تقاضاهای مرگی که می کنم، ناراحت نشو...

اگر قرار باشد هیچ وقت، مرا نخواهی، این برای تو نیز بهتر است که نباشم.

به قول خودت، پس از مدتی، فراموشم می کنی.

اما بدان با این حال، باز هم دوستت دارم

و از حجم دوست داشتنم کم نخواهد شد.

...

دوستت دارم بانوی مهربانم

دوستت دارم عزیزتر از جان ناقابلم

دوستت دارم...

دوستدار همیشگی تو

باغبان