نامه شب یازدهم

به نام هستی بخش احساس

سلام به بانوی خسته و بیهوش شونده از خستگی و بی حالی مفرط این روزها

سلام مهربانم . سلام جاذب مهربانی

بهتر که شدی؟ نه؟

جایت امروز بسیار بسیار خالی بود. فامیل های پدرم آمده بودند، افطاری.

در واقع آمده بودند تا عمه شان (مادر پدرم) را ببینند. تا جایی که ممکن بود تحویلشان گرفتیم. مادرم هم افطاری خوبی درست کرد. در واقع همان خواهرم که یک اسم رویش گذاشتی (راستی آن اسم چه بود؟ از دختران تناردیه بود یا از خواهران سیندرلا؟!)  به هر حال همان که خودت می دانی، اون مشغول درست کردن مرغ شده بود و مادرم هم برنج و آن ته تغاری نیز، مشغول کمک به همه.

به هر حال، افطاری دادیم و مثل همیشه بعد از افطاری، بین مردها، بحث سیاسی در گرفت.

بعد از هر یک ربع تا نیم ساعت بحث، به من نگاه می کردند و از ازدواج می پرسیدند.

یکی می گفت: سخت شده. دیگر نمی توانی

یکی می گفت: چند جایی برو تا دستت بیاید چه باید بگویی و چه نگویی و آشنا شوی و حرف بزنی و...

بیچاره ها نمی دانند که رفته ام. آن هم فقط به دیدار تو. حرف هم زده ام، آن هم فقط با تو. آشنا هم شده ام، آن هم فقط با تو. 

باورم در این مورد با آن ها یکی نبود. باوری راسخ دارم که وقتی انتخاب می کنی، باید تا انتها بروی. باید بر همه چشم ببندی و فقط آن که انتخاب کرده ای را ببینی


بانوی مهربانم! امشب جایت خالی بود. امشب اگر می بودی، بی شک، تحسین همه شان را بر می انگیختی. همه این هایی که در دلشان، سرتا پای نظام را فحش می دادند و بعضا مراعاتمان را کردند و ادب پیشه کردند. اگر بودی، یقینا همه اش حرف حرف تو بود و دیگر سرمان را با این اراجیف درد نمیاوردند


من در جواب همه حرف هایشان اغلب لبخند می زدم. چه سیاسی و چه در مورد ازدواج.

بعضی وقت ها هم جواب می دادم. می گفتم نگران نیستم. میگفتم خداوند گفته از فقر نترسم. تنها باید انتخاب درست داشته باشم و این انتخاب درست باشد، مشکلات مالی، زندگی را دچار مشکل نمی کند. گفتم نگران نیستم و انشاءالله همان طور که رهبرم گفتند، سال 98 سال گشایش اقتصادی است.

محبوب من! اینجا به تو هم میگویم. بیا و وقتی که تو هم از اخلاق و تعهد من اطمینان پیدا کردی، از علاقه ام به خودت مطمئن شدی. از این که تا ابد با تو عاشقانه می سازم، یقین کردی، سعی کنیم به خداوند اعتماد کنیم!

آری قدرت بی نهایت خداوند را قبول دارم. اما می ترسم گناهی مرتکب شده باشم که مشمول وعده خداوند نشوم نعوذبالله.

وقتی خداوند گفته از فقر نترسید و ازدواج کنید. می خواهم اعتماد کنم و نترسم. می دانم توبه خدا اعتماد داری و مشکلت اعتماد و اطمینان به من است.

حاضرم شرافت خودم را تضمین دهم که هرگز از اطمینانت به من پشیمان نخواهی شد.

پس انشاءالله قبولم کنی و به من نیز اعتماد کنی. آن وقت، زندگی مان زبان زد همه خواهد شد. 

باز هم شب به خیر عزیز تر از جانم، مهربانم. محبوب من :)

شب دهم

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من. سلام تنها به تو که یادت، تنها مایه آرامش شب های بی قراری من است.

حالت چطور است؟ خوب هستی که انشاءالله. 

چه خوب است که این روزها بیشتر می بینمت و ظاهرا حالت بهتر شده. ظاهرا مشغله هایت کمتر شدند و فرصت های کوتاه برای لذت بردن اتفاق های زیبای اطرافت داری:)

اتفاقی به زیبایی مهمانی چون خواهرزاده ات


محبوبِ من! شب دهم را در حالی برایت می نویسم که فردا، کلی آدم (فامیل های پدری) را دعوت کرده ایم افطاری. به قول معروف، از بوم عدس تا بوم نخود. آن هایی که نیم ییشترشان، از کمبود حرف، یقینا به من و ازدواج من گیر خواهند داد.

می دانم حتما، تو هم از این دست فامیل، دور و برت داری و درد مرا میفهمی.

اما باور کن، اصلا برایم مهم نیست. بگذار هرچه می خواهند بگویند. از گفتن هایشان، پوست کلفت کرده ام.

اما درد واقعی، درد فراق از توست. این درد نیز جز با تو یا با مرگ، درمان نمی شود.

کاش بودی و فردا با تو در برابر همه شان و حتی آن مدعیان فرنگ ندیده شان، فخر می فروختم. تو را نشانشان می دادم و ارزش واقعی را از پوسته دروغین ریا، باز میشناساندمشان.

ارزش کار توست که معلم الاسماء هستی. نه کار آن ها که از فرنگ، فقط شوعاف کردنش را بلد شده اند.

محبوب من. شب دهم هم آمد و کاش مصداقی دیگر از والفجر و لیال العشر، من و تو باشیم. به این شب های ده گانه اولین رمضان پس از آشنایی.

می دانم  توقعی بیجاست که تو هم،  مشتاق من باشی. چون ذات توست ناز کردن و ذات من است نیاز به درگاه تو

کاش راهِ راز و نیاز با تو را مانند راز و نیاز با خدا فراموش نمی کردم. 

نیک می  دانم که قبل از ورود به دنیای ناپاک، همه ما، راز و نیاز با خدا و با محبوب را خوب بلد بودیم. اما به دنیا که آمدیم، آلودگی های روزمره دنیا، همه ش را از خاطرمان برد.

البته در کودکی، هنوز ذره ای به یاد داشتیم و با آن دانش اندک، راز و نیاز، چه خالصانه، دوست اختیار می کردیم. اما جبر زمانه نوجوان و جوانمان کرد و از یادمان آن خلوص در دوست داشتن را برد.

بانوی من! اما من مایوس نمی شوم. می دانم که مراقبت داشته باشم، دوباره چشمه های آن دانش راز و نیاز واقعی در قلبم گشوده شده و می شوم آن کودک سال های دور. می شوم آن انسان در عالم ذر، که بی دریغ عشق می ورزید.

بانو جان! اما هربار که به اینجا رسیدم، بدون استثناء حتی شده در دلم، گفتم: کاش اما به وصال تو نائل شوم. به وصالت که رسیدم، آنجا همیشه جز خوشنودی تو نخواهم دید.

می دانم تناقض گویی می کنم. می دانم.

آخر، انسانم و نه فرشته. انسان هستم و نیمه مادی و دارای قوه بی نهایت طلبی. چه بهتر از رسیدن به سایه بی نهایت زیبایی از خدا، چون تو.

امروز! سحر، باز هم به یادت لقمه لقمه غذایم را با دردی شیرین از فراق، خواهم خورد. 

و بعد در سحرگاهان، با یاد تو برای سجده در برابر پروردگار، قیام خواهم کرد.

و کاش وقتی که خواب بر من غالب گشت، چیزی جز تو را رویا نبینم

شبت به خیر بانو جان

شبت به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر مهربانم

شب نهم

به نام هستی بخش احساس

سلام بر بانوی مهربانم. بانوی شهر آرزوهایم. سرور سروران آن شهر. تنها دلبرم

حالت چور است؟

به شب نهم رسیدیم و تقریبا یک سوم راه را طی کردیم. نزدیک شش روز به نیمه راه مانده. در نیمه راهی که تو چون ماه، کامل می شوی! اما کمال من در صورتیست که با تو یکی شوم.

کاش چنین شوم

کاش دست کم آن خاری شوم که حافظ گلبرگ لطیف روح گل محمدی توست. راستی دیده ای؟

دیده ای که این گل چقدر خار دارد؟ دیده ای تراکم خارها را؟ جرات می خواهد که به ساقه اش دست زد. جایی  حتی به اندازه نوک انگشت ندارد که ساقه را بگیری و ساقه خاری در دست تو فرو نکند.

می دانم که خیلی بهتر از خار این گل، قادرم، از گل روی و روح تو محافظت کنم.

محبوب من، امروز استاد مثالی از دانشجویی زد که کارگاهی ساخته و محصولش خوب فروش می رود. فوم های تخته پاک کن و پد موشواره!. 

آن هم از دانشجویی که یک کلمه از تخصص این رشته نمی دانست.

به استاد گفتیم چنین کارهایی پول می خواهد. در واقع دوستان گفتند.

استاد هم خوب جواب داد. بیشتر از پول، جسارت می خواهد.

آری این درست تر بود. جسارت. چیزی که مرا ترساندند و فکر کردم ندارم. با اینکه داشتم و سرکوبش کردند (کردم)

اما مطمئنم تو حمایت معنوی تو را داشته باشم، جسارتم را نشان خواهم داد و می توانیم بهترین کارآفرینی را کنیم.

حمایت معنوی تو هم یعنی اینکه به من اعتماد کنی. به این نگاه نکنی که تا این سن،  کاری نکردم. به این نگاه کنی که با هم تا کجا می توانیم برویم. تا اوجی و سقف آرزوهایی که همه غبطه اش را بخورند.

محبوب جان! امشب هم همراه تو، آرزوی تو را آرزو می کنم. حال هرچه می خواهد باشد. مگر غیر از اینست که هرچه هست، حالت را خوب می کند و مگر غیر از این است که حال خوب تو حال مرا نیز خوب می کند؟

شب به خیر مهربانم

شب به خیر...

شب هشتم

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی عزیز و مهربانم

امشب حالت چطور است؟ می بینی وارد شب هشتم شدیم. خیلی دیر، اما زود گذشت!

بالاخره لحظه لحظه  تحمل لحظه لحظه های بی تو از لحظه دیدار تا کنون، بسیار سخت و جانفرسا بود و برای قلبم بسیار دردناک.

اما اکنون که گذشت، تمام این لحظات دردناک تنهایی، می بینم که چه زود گذشت. آری این هم می تواند منطقی باشد. وقتی دیروز تو را دیده باشم، اگر همیشه امروز باشد، پس انگار که دیروز تو را دیده باشم و ذوق و شوق و حس خوشبختی از دیدار هنوز در من جریان دارد. هنوز هیجان دیدار در اوج خود است. اما زمان زود می گذرد و می خواهد این حس خوب را که مربوط به دیروز است را از من دور کند. پس زود می گذرد و زود، دیروز، پریروز می شود. زود هفته پیش می شود، زود ماه پیش می شود و زود حتی سال پیش.

پس اگر زود بگذرد، دنیا باز هم می تواند قلب مرا دردآورد. انگار که حاصل عاشقان چه دیر بگذرد و چه زود، همیشه درد است و درد است و درد.

اما وصال که پیش آید. عاشق که به محبوب برسد. دنیا چاره ای ندارد جز از راه زودگذشتن، قلب عاشق و معشوق را به درد آوررد.

بانوی بسیار عزیز و مهربانم! امشب شب هشتم  است و مرا یاد امام هشتم می اندازد. یاد امامی که تو نیز همین اواخر به دیدارش شتافتی. آن روز نمی دانستی و برای من دعا کردی. حتی برای من نذر کردی. حتی حتی مقداری را جلو جلو  ادا کردی به جای من.

ممنون بانوی من از این همه مهربانی ات. بسیار بسیار ممنونم

این روزها نمی دانم حالت چطور است. اما امیدوارم که کمی یهتر شده باشی. حتی شده یک ثانیه بیشتر لبخند زده باشی. ممنونم از تو به خصوص این روزها

بانوی مهربانم، یقین داشته باش که اولویت من، آرامش تو بوده است و خواهد بود. اما آرزویم این است که مایه این آرامش، من باشم. آرزویم این است که با تمام نواقصم، روزی آنقدر به دلت بنشینم که با پیامی پس از این ماه ها، دلم را شاد کنی.

هر روز و هر شب و هر لحظه، با خودم می گویم: یعنی می شود؟

یعنی می شود فردا که از خواب بیدار می شوم، پیامی پر از مهر، مهری بی اندازه، با ارزش، از تو ببینم. پیامی که حاضرم برای دریافتش بسیار بسیار خرج کنم.

البته ببخش که معیار سنجش دنیای ما، پولی است که حتی به دلار، باز هم بی ارزش است.

آخر سنجش ارزش ماورایی زیبا مثل پیام پر از مهر تو را چه به پول مادی فانی؟

اما چاره ای نیست. این اذهان ناقص ما، به این نوع سنجش، عادت کرده. با این حال خوب می دانم که آن روز و آن پیام را با هیچ چیز نمی شود عوض کرد. آن لحظه ای که نقطه عطف زندگی ام می شود.

محبوب من! امشب برایت از خدا، خوابی شیرین می طلبم. خوابی که در آن پدر بزرگ و مادر بزرکت، به تو وعده آینده ای بسیار درخشان تر می دهند.

کاش بگویند که من مسئول آن آینده درخشان تو خواهم شد.

کاش...

کاش...

گاش...

خدا نگهدارت بانو


شب هفتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.