شب هفتاد و نهم ( بویِ سیبِ زرد)

به نام هستی بخش احساس

سلام عزیزتر از جانم

سلام بانو جان

سلام مهربانم

بانو جان... دیده ای گاهی مادرها، چقدر غمگین می شوند... چه قدر حساس می شوند... گاهی حتی حرف های معمولی پدرها نیز، آن ها را ناراحت می کند. حرف هایی از جنس نصیحت به خصوص.

کاش پدرهایمان کمی از بچه های اول! دهه شصتی شان یاد بگیرند. کاش یاد بگیرند که همسرشان... مادر مهربان مان، گاهی به شدت حساس می شود. کاش یاد بگیرند که این وقت ها نصحیت نکنند. 

چرا متوجه نیستند که در این شرایط، نصحیت دلسوزانه شان، معنایی جز کنایه ندارد و همسرشان را به شدت غمگین می کند؟

چرا بانو؟

اینجاست که بیشتر از همیشه ای کاش می گفتم که تو را داشتم و به پدر، نشان می دادم که محبت و ارتباط با همسر چگونه است.

اما همان طور که چندی قبل نوشتم، انگار خداوند، از آن جایی که ادعا می کنیم و قسم می خوریم بلدیم، امتحان نمی گیرد. امتحان را از همان جایی که از آن فرار می کنیم می گیرد. از دیدن این صحنه غمگینانه اشک های مادر، وقتی که در بستر آرمیده و صدای نفس هایش نشان می دهد، اشک ریخته .

می دانم بانو... می دانم  که پدرهایمان مادرانمان را دوست دارند و این رفتارها عمدی نیست. اما کاش یکی دو کتاب در مورد فرشتگانشان می خواندند. می خواندند و متوجه می شدند، فرشته نازنینی که در این سال ها، همراهی شان کرده، چه می خواهد و چه توقعی دارد...


بانوجان... اغلب اوقات وقتی مادرم این طور دست از غذا می کشد، من هم اعتصاب می کنم و این گونه مادرم به خاطر من، غذایش را می خورد... این بار اما این کار را نکردم...

به نظر کارم زیاد درست نباشد... نباید، آنچه مادرانمان از پدرانمان توقع دارند، ما برآورده کنیم... اینگونه درد را مخفی کرده ایم...

مثل مُسکنی که زود تاثیرش را از دست می دهد.

باید  بگذارم هر وقت مادر خودش از من چیزی خواست، برآورده کنم. حتی شده به اندازه خواستن، یک سیب زرد، قبل از خواب، مثل الان

راستی تو هم سیب زرد بخور بانو... می گویند خواص خوبی نسبت به سیب قرمز دارد.

کاش روزی برسد که تو از من سیب طلب کنی و من برایت پوست بگیرم و در دهانت بگذارم.

کاش روزی برسد که آن سیب را در باغی که مالِ خودمان است، از درختی که شاخه هایش از سنگینی بارِ میوه هایش متواضع! شده، بچینم و در کف دست قرار دهم و سوی تو تقدیمش کنم.

کاش روزی برسد که همراه خانواده خدمت تو پدر و مادرت میرسیم و وقتی میوه را می آوری، خوشمزه ترین سیبِ زرد را من از تو دریافت کنم...

آه خودم را لو دادم بانو... سیب زرد را خیلی دوست دارم... اما می ترسم برای چنین روزی آن را انتخاب کنم... به خصوص اگر سکوت حکم فرما باشد...

اشکال ندارد. بر می دارم و فقط بو می کنم... بویی که هیچ وقت تا ابد، فراموشش نمی کنم. بوی سیبی که انگار از بهشت می آید

می شود یعنی بانو؟

یعنی اجازه می دهی؟

یعنی می شود این آرزو را با خود به گور نبرم؟

باور کن اگر این امیدها نبود، بارها و بارها جان داده بودم 

باور کن بانو...

دوست داشتن تو، موهبتی بزرگ از خدا بود و هست و خواهد بود که هیچ وقت توان جبرانش را ندارم... 

ممنونم از تو و از خدایمان که مرا لایق این موهبت بزرگ کردید.

امید دارم این لطف را در حق من تکمیل کنی و مرا تا ابد مدیون خود... دِینی البته بسیار لذت بخش که حاضر نیستم از گردنم رها شود

دوست داشتن تو... اغراق نباشد، حسی بی نظیر و بی همتاست بانو.

حسی که بدون تو، دیگر تجربه نخواهد شد.

دوستت دارم فرشته نازنینم

دوستت دارم محبوب من

دوست دار همیشگی تو

باغبان


روز هفتاد و نهم (دعایم کن)

به نام هستی بخش احساس

سلام صبحت به خیر فرشته نازنینم

صبحت به خیر زیبا ترین طلوع زندگی ام

زیباتر از ماه

گرمابخش تر از خورشید

میبینی بانو... به سرعت برق و باد، وارد هفتاد و نهمین روزِ فصل زیبای مان شدیم. در یک چشم بر هم زدن... البته وقتی از اینجا نگاهش می کنیم.

وگرنه در طول این روزها و شب ها، نمی دانی چه درد فر اقی تحمل کردم و زهر هجری چشیده ام

می دانم تو نیز در این مدت، حتی اگر دوستم نداشتی، سختی های دیگری غیر از فراق، داشته ای و به سختی تحمل شان کردی.

مثلا یکی از آن ها همان شبی باید باشد که آن دخترک کوچولوی معصوم، مریض شده بود و بی قراری می کرد.

و تو  از بی قراری های او، نزدیک بود جان را به جان آفرین مان، تسلیم کنی.

آخر او عزیز تر از جانت بود و هست و انشاءالله خواهد بود...

آن شب من هم حال تو را داشتم بانو...

همان طور که او از جانِ تو عزیزتر بود و هست و خواهد بود...

تو نیز برایم از جان عزیزتر بودی و هستی و خواهی بود...

آن شب من هم با بی قراری های تو، بی قرار و بی تاب بودم.

از راه دور، روی ماهِ گلگون شده! تو را تصور می کردم و دوست داشتم پیش تان بودمو خداوند مرا مجاز به بوسیدن پیشانی داغ دارت کرده بود.

می دانم بانو که اعجاز کار من نیست و چنین ادعایی ندارم.

اما اعجاز کار محبت که است... همین که محبتم را از اعماق قلبم به روی پیشانی ات می نشاندم، بی شک، دردهایت التیام میافت و آن کودک هم خیلی آسان تر حالش خوب می شد.

بانو جان... دعا کن برایم... می دانی برای چه؟

برای اینکه گفته ام از دوست داشتن تو هرگز دست نمی کشم... و می دانم که نمی توانم دست بکشم... پس اگر روزی  راه دیگری غیر از همراهی با من را انتخاب کنی، چطور گنهکار نباشم، وقتی فکرم فقط پیش توست؟

آن هم گناهی به این بزرگی...

اما اگر دعایم کنی، خداوند در آن روز باشکوهِ تو، مرا قربانی کند، پس دیگر از آن جهان به یادت باشم گناهی نکرده ام...

آن جهان دوستی ها بی دریغ ترین دوستی هاست و می شود بدون گناه، تا بی نهایت... تا ابد... منتظر بود تا شاید مالِ تو شوم.

تا شاید در  n امین روز از روزهای بسیار بزرگ خدا، در بهشت، خداوند فرشته ای سمت من بفرستد و مژده دیدار تو را دهد.

مژده دیدار در همان باغی که خانه آرزوهای کودکی ات است.

بانو جان... دوست داشتن دلیل نمی خواهد... اما من دلیل هم دارم.

دلیلش روح بسیار بزرگ و مهربان توست...

روحی که در همان دیدار اول، تا آن عمیق ترین نقطه قلبم نفوذ کرد و اکنون زیباترین داغ را برجای گذاشت.

پس این دوست داشت کمرنگ نخواهد شد بانو

و اگر روزی مجاز به دوست داشتنت در دنیا نباشم، بی شک خواهم مُرد و از آن بالا، باز هم دوستت خواهم داشت.

روزت به خیر زیباترین آرزویم تا ابد

دوستدار همیشگی تو

باغبان


شب هفتاد و هشتم (جز منِ مست، نباشد دگر محرمِ عشق)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

سلام عزیز دلم

نازنینم

بانو جان... باور کن این ها شعار نیست... باور کن بیشتر از این عباراتِ ناقصِ بیان کننده احساسم، دوستت دارم. 

آنقدر که به خدایم امروز گفتم... تو نباشی، دنیایت را نمی خواهم. به خدایم گفتم: مهربانا... من از تو خواستم  عاشقم کن به کسی که صلاحم است

...

بعد تو را شناختم و شنیدم و دیدم و... آری دیگر... عاشق شدم... هر روز شیفته تر از دیروز و این محال نیست چون خداوند تو را تا بی نهایتِ دوست داشتنی بودن، برده است.

بانو جان... به خدایم گفتم اگر تو یک روزی بروی... مرا دیگر در دنیا نگه ندارد. ببرد پیش خودش که دنیایم کم از جهنم نمی شود.

به خدایم گفتم: خدایا این چیز زیادیست که از  تو می خواهم...؟ 

گفتم: باشد... من هنوز لایق فهمیدن حرف های تو نشدم و نمی فهمم وقتی قرار یک طرفه می گذارم «عاشق کسی شوم که صلاحم است»، شاید جواب تو به این قرار منفی باشد... شاید بگویی تو چه گلی زدی به سر دنیایی که به عنوان مزرعه، به تو دادم و چه گلی زدی به سر خانواده و دوستانت... چه گلی زدی که من از این امدادهای الهیِ زیبایم برایت بسازم. 

آن هم از آن زیباترین هایش... از آن هایی که نتیجه اش می شود، زیباترین اتفاق تمام عوالم... می شود وحدت دو جانشین من... می شود...


بله به خدایم گفتم: حال که شاید چنین باشد... [آری بانو بگذار هنوز امیدوار باشم که خداوند هم با من چنین قراری را تایید کرده... پس می گویم شاید] حال که شاید لایق چنین امداد زیبایی از سوی تو نیستم، حق انتخاب بده به من... به من حق بده که دنیای بدون بانوی نازنین را تحمل نکنم. 

حق بده اگر بانو جانِ من، کسی دیگر را انتخاب کرد، من هم آخرت و تو را انتخاب کنم... که اگر بانو کنارم نباشد، هیچ انس و جن و حوریه ای، مرا به آرامش نمی رساند جز خود تو خدای مهربانم...


بانو جان... این ها را نگفتم که تو باز از آن آرزوهای ... کنی... این ها را گفتم که بدانی حجم دوست داشتنم چقدر است.

چقدر زیاد دوستت دارد و این دوست داشتن روز به روز زیاد می شود که کم نمی شود.

عادی نمی شود.

فراموش نمی شود.

بانو جان... مردان دیگر را نمی دانم... اما اگر مردانِ دیگری این چنین ندیدی، بدان که دست کم یک مردی اینچنین وجود دارد که هیچ وقت، حجم دوست داشتنش کم نمی شود. 

مردی که گوهر شناس واقعیست  و حاضر نیست از رقیبان ستم پیشه، عقب بماند.

مردی مثل امام روح الله که گفت:

به حریفانِ ستم‌پیشه پیامم برسان ****جز من مست، نباشد دگری‌ محرم عشق


بانوی من... می خواهی قبول کن یا انکار... اما من هیچ وقت از دوست داشتن تو دست نمی کشم... عمقِ عشقم به تو کم نخواهد شد...

حتی مرگ هم فقط مرحمی خواهد شد بر زخم این فراق در دنیا...


دنیا که به آخرت رسید، آنجا بسیار بسیار زیباتر تو را خواهم خواست و تا ابد از خواستنم دست نخواهم کشید.

دوستت دارم عزیز دلم.

دوستت دارم نازنینم.

این دوست داشتن شعار نیست بانو.

پس باز هم زیباترین دعا را تقدیمت می کنم.

شب به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

دوست دار همیشگی تو

باغبان

روز هفتاد و هشتم ( دنیای بختک)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

سلام زیباترین آرزویم تا ابد

حالت چطور است بانو جان؟

خوب هستی؟

دنیا که اذیتت نمی کند؟

آه ببخشید مگر می شود دنیا اذیت نکند؟

دنیا درست مثل بختک است برای به خصوص امثال تو... هرچه بیشتر فکر به خوبی ها و نجات و بیداری کنی، این دنیای بختک وار، به مغز و روح و روانت چنان فشار می آورد که هر لحظه دعا می کنی از خوابِ هبوط در دنیا بیدار شوی. بیدار شده و آخرت و روز حساب و کتاب شروع شده باشد.

اما خب همان طور که می شود با بختک کنار آمد و سوار بر او شد و روح را به هر کجا که خواستی روان کنی، با دنیا هم می شود کنار آمد.

کافیست نادیده اش بگیری

به او بها ندهی

دنیا که نادیده انگار شود، آن هنگام دلتنگ تو شده  و حسادت را کنار می گذارد و دوستت می شود... دوستی مطیع محض.

آنگاه روحِ تو را آزاد می گذارد و می گذارد از زیبایی هایش لذت ببری...

شاید مثل خوابی که دیشب دیدم...

در خواب حالت بسیار بهتر شده بود...

شده بودی همان بانویی که دیگر دنیا جرات حسادت ورزیدن و خباثت به او را ندارد.

شدی بودی برتر از ماه و عین خورشید

خورشیدی که روی سیاهِ مرا نیز سپید می کرد...

کاش خواب دیشب هرگز تمام نمی شد و ...

بانوجان... یقین دارم تعبیر خوابم، روزهای بسیار خوشتر و خیر تر برای توست...

روزهایی که دیگر هیچ غمِ دردناکی سراغت نخواهد آمد و تو زیباترین احساساتت را به آن هایی که از جان بیشتر دوستشان داری، ابراز می کنی.

به امید تعبیر خوب هر چه زودتر خوابم برای تو بانوی عزیزتر از جانم

برای تو فرشته نازنینم

دوستدار همیشگی تو

باغبان

شب هفتاد و هفتم (هوای دو نفره)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

باز هم سلام

اصلا هزاران بار هم در هزاران روز بگذرد، سلام کردن به تو، ارزشی و لذتی دارد، وصف ناشدنی

پس باز هم سلام

سلام به روی چون ماهِ شب چهارده ت بانو... سلام بر تو و آن قلب لطیفِ فرشته گونه ات.

دیدی بانو... دیدی امروز، آذر هم سنگ تمام گذاشت؟

بارید و بارید و بارید... البته که هیچ وقت به زیبایی آبانِ تو نمی رسد. آبانی که بارید... هم برف و هم باران بسیار و انگار تمام روزهایش، هوای دو نفره داشت.

اما آذر فقط امروزش دو نفره بود...

حیف که کنار تو نبودم...

حیف که از بوی عطرآگین گیسوان باران خورده تو محروم بودم.

وای که بالاترین لذت برای عاشق، همین هاست. همین که رقصِ گیسوان معشوق در باد و باران را ببیند. همین که صورت چون ماهِ محبوب را این بار بدون مزاحمت ابرها، ببیند و اگر خداوند او را مجاز کرده باشد، با پشت انگشتِ سبابه دستِ راستش، گونه های محبوب را لمس و دست را به باران اشکینِ! گونه های یار، متبرک کند.

بانو جان... خداوند چقدر تو را دوست دارد... چه زیبایی هایی که در جسمِ و روحِ تو، جمع نکرده است... زیبایی هایی که هر کدام به تنهایی، باعث فخر فروختن تو به کل مردان زمانه است...

بانو جان... معلوم است که خداوند، کمتر کسی را لایق همنشینی با این همه زیبایی می کند...

پس عاشقان را می آزماید... یک بار صدای! معشوق را با گوش عاشق آشنا می کند... اگر لیاقت داشت، روی محبوب را نیز نشان می دهد... و اگر لیاقت داشت محبت متقابل محبوب و در نهایت، همراهیِ همیشگی...

خداوند هر بار به فرشتگان نازنینش نگاه می کند... هر بار به تو نگاه کرد و وقتی قلب تو را در آرامش دید، عامل آرامش قلبِ تو را یک مرحله دیگر، لایق دیدار و همراهی با تو می کند... 

آری خداوند از تو می پرسد... و از آنجا که به تو از پدر و مادر هم نزدیک تر است، تو دیگر سکوت نمی کنی... به خداوند می گویی تمام احساست را...

بانو جان خیلی دوست دارم بدانم، آن روزها خداوند به تو چه گفت و تو چه جوابش را دادی...

اما خب مرا چه به خصوصی ترین حریم تو ... حریم تو با خالق یکتا...

با این حال دست کم می توانم مطمئن باشم، که انسانی وقیح نبودم که دل فرشته نازنین را مایه عذاب شوم...

همین که تا کنون، هنوز هم لیاقت شنیدن صدایت! را دارم، یعنی خیلی جلوتر از خیلی مدعیان دیگر...

دیگر به قول حافظ در میان پختگان عشق تو خام نیستم.

بانوی نازنینم... به قول خداوند که قسم به ماه می خورد (والقمر اذا تلاها: قسم به ماه وقتی که در پی خورشید رود) و قسم به روز چون زمین را روشن می کند...

قسم می خورم تو را که دیدم، قلب تاریکم چون روز روشن شد و خدای ناکرده اگر از دیدن تو محروم شوم، قلبم تاریک که هیچ، نابود می شود...

دوباره بی قرارتر از همیشه، به اصلش به خاک و به خداوند برمی گردد...

بین هر دو تپش قلبم به اندازه خواستن تمام عشاق، تو را از خداوند طلب می کنم و آنقدر طلب می کنم که یا همراهی تو را به من بدهد یا مرا پیش خودش برگرداند

قسم به همین ماهِ آذر که بی تو، زندگی ام بی ارزش می شود و اگر زنده بمانم، چون مسخ شده گان فقط چشمانی خواهم داشت که می تواند نور را به عمق خود راه دهد و پایی که راه رود تا فقط نشان دهد، این جسم زنده است.

بانو جان... چه می کنی که هر روز باز هم بیشتر از قبل، دوست دار تو می شوم... شاید بلکه حتما خداست که این چنین می کند. خداست که تو را مانند خود به بی نهایت برده و من هر روز باز هم می توانم بیشتر از دیروز تو را دوست داشته باشم و این افزایش دوست داشتن، به انتها نرسد.

...

پس به امید این خداوند زیبا و زیبا دوست مان، شبت به خیر نازنینم

شبت به خیر عزیزتر از جانِ ناقابلم

دوست دار همیشگی تو

باغبان