روز هفتاد و هفتم (باز باران با ترانه)

به نام هستی بخش احساس

سلام فرشته مهربانم

سلای بانوی آب و آینه ام.

بانوی آبان فرشته موکل بر آب.

فرشته مهربانی که بارانِ ماهش را با ماهِ آتشین من اینگونه تقسیم کرد که اکنون پس از ۱۷ روز از ماهِ منِ عاشقِ رویش، بازباران می بارد...

یکنواخت و با آهنگی ملایم... آهنگی آرامش بخش... و نه وحشت زا

درست مانند مردی که آرامش دهنده معشوق خود است.

صدایی رسا، اما ملایم دارد که فقط معنای آرامش می دهد.

به قول شاعرِ این شعر دورانِ کودکی:

باز باران با ترانه

با گوهرهای فراوان

می خورد بر بام خانه

یادم آرد روز باران

روز یک گردش دیرین

خوب و شیرین...

اما صبر کن 

این دو مصرع آخر را تجربه نکردیم.

یادت است بانو...

هر دو روزش شیرین بود...

برای من که حتما بود. چون لایق دیدار روی ماهت شده بودم.

کاش برای تو هم اینچنین بوده باشد.

هر دور روزش شیرین بود... اما...

اما روزِ باران نبود...

روزِ سردی بود آن روز اول

بهمن ماه بود و سرد

اما حتی روز برف هم نبود

کاش بانو دوباره مرا لایق کند و این بار در روز باران، مرا به حضور بپذیرد.

بعد زیر چتری مهربان! دو سه قدمی همراهِ ترانه باران، همنوایی کنیم و بعد به کافه ای رویم و در پناهِ گرمای کافه، من گرم ترین و صادقانه ترین عواطفم را رو در رو ابراز کنم.

بعد از آینده بسیار روشنمان بگویم و از اینکه نخواهم گذاشت کوچکترین سختی به تو رسد.

از آینده ای آنقدر پر از ثروت و مکنت و... البته که همراهِ همه آن زیبایی هایی که به تو گفتم.

زیبایی سرپناه مناسب دادن به جوانانی که تازه زندگی شروع می کنند و تنها دغدغه زندگی شان پول است...

وگرنه مثل ما عاشقانه یکدیگر را دوست دارند...

آری بانو می دانم می دانم تو چنین چیزی نگفتی و این منم که تو را عاشقانه و بی نهایت دوست دارم...

می دانم دوست داشتنم از سوی تو، در گروی آن سه چیز است در این میان، اعتماد بسیار مهمتر است...

آری می دانم به هر حال ما جوان های دهه شصتی هستیم و دیگر فرصتی نداریم برای اشتباه.

کاش بشود تو را مطمئن کنم که می توانم درست ترین تصمیم زندگی ات باشم.

کاش بشود بانو یک بار دیگر مرا مفتخر کند برای به حضور رسیدن...

آن روز... در آن روز باران... وقتی که دوباره روی ماهت را از دور دیدم و دیدم آرام آرام نزدیک می شوی، دیگر بدون هیچ خجالت و تردیدی از نگاهِ مردم، دستانم را بالا آورده و شاخه گلی زیبا در حضور همه دیدگان، حتی حسودان، تقدیمت می کنم.

بعد در همان جا یا هر جای بهتری که پسندیدی، پس از صرف ناهار، هدایایی که انشاءالله این بار لیاقت تو را داشته باشند تقدیمت کنم.

و بعد برویم سمت کافه ای و آنجا هنگامی که قطرات ترانه سرای باران، شیشه ها را دچار اشک شوق می کنند، شروع حرف های اصلی مان باشد.

شروعِ قرارهای عاشقانه مان... قرارهایی این بار شاید در طبیعتی بکر و در کلبه ای روءیایی

دور آتشی از هیزم و چای دلچسبِ هیزمی

کاش بشود بانو اعتماد کند

کاش این باران با ترانه در گوش تو زمزمه اعتماد کند.

کاش نسیم درِ گوشت بگوید این مرد زندگیست.

این مرد قرارهای محکم است.

کاش ...

...

کاش روزی شود دوستت دارم هایم را هر روز صبح در گوشَت بگویم... وقتی هُرم نفسم گوش هایت را گرم می کند و آرامشی دلچسب به تو می دهد.

اما اکنون هم از دست نمی دهم این زیباترین عبارتی که خدا یاد بشر داد:

دوستت دارم 

دوستت دارم فرشته بی همتای من

دوستت دارم عزیزتر از جانِ ناقابلم

دوستدار همیشگی تو

باغبان

روز و شب هفتاد و ششم (ولیل اذا سجی)

به نام هستی بخش احساس

به نام خداوند دل های پاک

به نام او که عشق را آفرید 

سلام بانوجانِ من... سلام زیباترین روءیای من... روءیایی که برای حقیقت یافتنش هیچ وقت نا امید نمی شوم.

بانو جان... بقیه اش را تو بگو... تو بگو به نام که؟ به نام کدام خدا؟ !

البته که خداوند یکتاست... اما هزارن صفتی دارد که شاید برخی از آن ها  (سایه برخی از آن ها ) را داشته باشیم یا بتوانیم داشته باشیم.

حال با ترکیب این ها و کمی ذوقی و هنری که تو داری، می شود باز هم گفت: به نام...

راستی به نام که؟

مثلاً: به نام قادرِ... این یکی را نمی گویم... دلیل دارم بانو... انشاءالله دلیلش را به خودت خواهم گفت.

یا مثلاً: به نام محرم اسرار شب های تنهایی ما...

شب هایی که من جز تو به هیچ چیز نمی توانم فکر کنم و امیدوارم کاش بخشی از روءیای شبانه تو باشم.

....

بانو جان کاش تو هم بگویی به نام که... کاش از احساسات زیبایت مرا هم مستفیض کنی... کاش... دوباره ...

...

بانوجان... امروزم آنچنان خوب نگذشت و نشد برایت نامه ای جدا از شب، بنویسم...

اما آنقدر خوب بود که چشم زخمِ چشمانِ حسود مهمان های دیروز را خنثی کنم.

و خوبتر وقتی پاییزمان بعد از ظهر دوباره بارید... هوایمان را خنک کرد...بوی برگ های زرد چنار، فضا را پُر کرده و همه چیز آماده قدم زدن های دو نفره شد.

فقط حیف که  امروز  با خیال تو بود که هم قدم شدم. 

یعنی می رسد روزی که روی تپه های سرسبز دیار تو، هیزمی جمع کنم و آتشی برافروزم و کاپشن مشکی ام را روی شانه های تو بی اندازم و دستان تو را در دستانم گرفته گرمای بی روحِ آتشِ هیزم را به گرمای واقعی و پر احساس درون قلب هایمان تبدیل کنیم؟

...

باور کن بانو... مردِ آذری هم، چون فرشته بانوی آبانی، همتی بلند و ذهنی زیبا دارد. این ذهن ها اگر با هم یکی شوند، مطمئن باش، همه سنگ های پیش رویشان را به آبِ آبان و آتشِ آذر، نرم، چون موم می کنند.

قبول دارم بانو... این وسط، اعتمادی لازم است که برای دهه ما، به آسانی به دست نمی آید... به خصوص برای تو... 

می دانم بانو... ما متولد دهه ای هستیم، با کلی آرزوی گیرکرده در گلویمان، مانند بغض.

می دانم بانو... تو دوست داری اگر دلت را به کسی می سپاری، آن کس، دلت را تا ابد روشن و پر تپش نگه دارد...

قول می دهم بانو... قول می دم من می توانم آن مرد روءیاهایت باشم... یقین دارم می توانم...

اما فاصله تا این روءیا همین اعتماد است... اعتمادی که تا نباشد، فاصله بی نهایت و وقتی که جلب شود، کمتر از فاصله میان انگشت با حلقه ای زیبا که افتخار همنشینی با دستان تو را یافته، می شود.

بانو جان... تو اعتماد کن... اعتماد کن تا من هم بتوانم ثابت کنم چیزی از مرد روءیاهای تو کم ندارم و هر روزت را می توانم متفاوت از دیروز، روزِ به یادماندنی ات کنم.

آری می توانم بانو...

به قول خداوند به همین شب قسم.

ولیل اذا سجی

قسم به شب وقتی که آرام می گیرد.

...

امیدوارم این شب آرام، برایت خوب ترین خواب ها را به همراه بیاورد... خوابی که پس از بیداری بعدش، تو هم به من اعتماد کرده باشی

شبت به خیر بانو جان

شبت به خیر عزیزتر از جانِ ناقابلم

دوستدار همیشگی تو

باغبان



شب هفتاد و پنجم (مرگ اختیاری!)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوجان

سلام تنها امیدم برای اینکه این دنیا هنوز برام مهم باشه.

سلام معلم و پرستاری بی نظیر

حالت چطور بانو؟

خوب هستی که؟

اولش بگم که ببخشید از این ماهِ بی بخارِ! من 

آخه  یک بارون درست و حسابی هنوز نفرستاده تا روحِ لطیف تو رو آرامش بده

هواشناسا می گن انگار فردا قراره بارون درست حسابی نازل بشه. من که چشام آب نمی خوره... اما اگه اومد خیلی خیلی خوشحال می شم. و می دونم تو هم خیلی خوشحال میشی. اصلاً زیبایی بارون به اینه که بانوی من رو خوشحال کنه. فرشته نازنینم رو. عزیزتر از جانم رو...

...

بانوجان... شده بعضی وقت ها، دوست داشته باشی که دنیا برات تموم شه؟ شده فکر کنی که بِری اون دنیا و از عذاب های این دنیا راحت بشی؟ 

می خوام بدونی برای منم شده... مثل الان... البته خدای ناکرده فکر نکنی به خاطر تحمل نکردن جواب توئه ها... نه... من مرد روزهای سخت و تحمل فراقم. من مرد امیدواری هستم... اونقدر امیدوارم که تا آخرین لحظه دنیای بدون تو، لحظه بعدی رو انتظار می کشم که بالاخره لیاقت تو رو پیدا کرده باشم... پس به خاطر این زیباترین آرزوی دنیایی ام، هرگز آرزو نمی کنم دنیام تموم بشه...

اما خب بعضی وقت ها یه اتفاقاتی رو بعضی ها رقم می زنن و بعد مادرت ناراحت میشه... خیلی ناراحت و آرزوی مرگ می کنه... اون وقت، تو هم برای اینکه خطایی نکنی... خودکشی هم نکنی... از خدا مرگ رو می خوای

و این جا باز هم یه تناقض دیگه روی می ده... دوست نداری دنیا رو تا وقتی  حتی به اندازه کوچکترین ذره شناخته شده، امید وجود داشته باشه، ترک کنی

و همین طور دوست داری به صورت اختیاری از دنیا بری و دنیا برات تموم شه...

اینجاست که آزمایش تو سخت تر از آزمایش اونایی میشه که فقط دوست دارن مرگ سراغشون بیاد و تموم شه همه چیز

چون هم دوست داری زنده بمونی به امید وصال و  روزهای خوب با یار... هم دوست داری بمیری و از مشکلات دیگه فرار کنی.

...

اما نه بانو... می دونم... می دونم پیروزی تو این امتحان بسیار سخت، تداوم  زندگی دنیا و امید وصالم به توئه... 

می دونم که پیروزی تو این آزمون، یعنی این مشکلات دیگه که از دستم خارج هست رو تحمل کنم... اگه اینا رو تحمل کنم و امیدوار بمونم، اون وقته که یک مرد آبدیده واقعی می شم. 

مردی که میشه خیلی راحت بهش تکیه داد... مردی که تو بدون هیچ دغدغه ای بتونی سرت رو روی شونه هاش بذاری... سرت رو روی شونه هام بذاری...

آری بانو... تحمل می کنم... حتی اگه حل مشکلات از دست من خارج باشه... حتی اگه متغیری قوی باشه...

تحمل می کنم و امیدوارم به خدا که توان متغیرش بی نهایته و اگه یکم دیگه تحمل کنم، روزای خوب رو نشونم می ده...

بانو جان... می دونم تو این جور مشکلاتی نداری یا خیلی کمتر به لطف خدا

اما تو هم هر مشکلی داری،  تحمل کن و مطمئن باش، روزای خوب میاد... خیلی خیلی زود هم میاد...

...

و اما بعد

مهمونای پر رو اومدن

بدون خاله خانوم...

اما اشتباه می کردم... چشم اینا هم مدل خاله خانوم شور بود! هیچ کدوم از وسایل خونه خراب نشد... 

اما یکم اعصاب همه مون به خصوص مامان به هم ریخت... از دست همون خواهری که می دونی...

کاش قبلش صدقه می دادم

اشتباه کردم بانو... صدقه ندادم و آخر امروزمون این طور خراب شد...

خراب شد و البته وسیله قدرتمندی برای آزمایش من...

نمی دونم شاید فراموشی صدقه دادن از جانب خدا بوده

از جانب خدا تا این طوری من رو آزمایش کنه و آبدیده تر بشم

نمی دونم...

ولش کن بانو... فردا دوباره صبح می شه و یک روز دیگه خوب خدا شروع...

روزی که باید به دنبال کسب روزی اون روز باشم...

روزی که دوباره به تو روز به خیر بگم...

اما تا فردا نیومده و هنوز امشبه! (خیابانی طور!) بهت شب به خیر می گم و برات آرزوی شب با آرامش و خیال راحت دارم

شبت به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

شبت به خیر فرشته نازنینم

دوستدار همیشگی تو

باغبان

روز هفتاد و پنجم (مهمونای پر روِ 2!)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

روزت به خیر

یک روز خوب دیگه پاییز. یک روز نیمه ابری... اما همچنان آلوده البته.

یک روزی که به شکر خدا، با صحبت  هایی کردیم... مادرم استرسش کمتر شده و تقریبا برای مهمونی آماده ایم.

البته حالا، مادرم ناراحت نگران همون ، حسودِ به زندگیشه. آخه معلوم شد اون نمیاد... فهمیدیم اون خاله خانوم! با پسر و عروسش دعواش شده و میگه تحملشون رو نداره... عذرخواهی کرده و گفت نمیاد باهاشون... کاش خود اونا هم نیان. اصلاً حوصله شون رو ندارم... نه من و مادرم و نه...

زندگی خودشون خرابه، می خوان بیان زندگی ما رو هم مشنج کنن.

یعنی ممکنه که بگن کار داریم و نمیان؟

نمی دونم بانو...

اما فکر که می کنم و می بینم خداوند گفته سختی و آسونی کنار هم هستن، زیاد خودم رو امیدوار نمی کنم که ممکنه نیان.

با این حال کاش خداوند جنس سختی ها رو  از نوعی دیگه قرار بده که قابل تحمل تر باشه.

سختی این جور مسائل، خیلی زیاد و روی اعصابه... سختی تحمل کسایی که از وقتی میان ب بسم الله شون، غیبت و آخرش هم غیبته. اونم نه غیبت معمولی! ها... بگذریم :|

بانو جان... خیلی خوشحالم که از این جنس، سختی ها رو دچارش نیستی و اگه هستی انشاءالله که کم باشه

بانو جان... می دونی یکی از تخیلاتم چی بوده و هست؟

اینه که اگه این روزا تو هم بودی و تو این مهمونی شرکت داشتی، بعد که اینا رفتن... کلی برات اسفند دود کنم و صدقه دور سرت بچرخونم و بندازم تو صندوق...

آخه یقین دارم تو اینقدر زیبا و مهربون و... هستی که چشم زن های فامیلمون، حتی اونایی که حسادتی بهمون ندارن، ممکنه، باعث بیماری تو بشن.

بانو جان... من که هیچ وقت نا امید نمی شم و بازم اون ته مه های قلبم، امید دارم یه روزی بهت برسم... پس از الان باید مواظب باشم... مواظب این چشم های زخم زن!


مواظب صورت و سیرت بی همتای تو

تو فرشته زیبای من

تو عزیزتر از جان ناقابلم

تو...

دوست دار همیشگی تو

باغبان

شب هفتاد و چهارم (پرستار کودک 1)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

شبت به خیر نازنینم

شبت به خیر بانوی مهربان و پر تحمل

بانوجان یادته گفته بودم مادرم پرستاره؟

راستی می دونم که تو هم در عین معلمی، پرستار مهربونی هم هستی. پرستاری مهربون و صبور.

اصلاً آدم معلم که بشه، صبوری میشه خصلت برجسته ش.

به خصوص تو این دهه های جدید که تنبیه بدنی هم منسوخ شده... هرچند اگه تو، دهه شصت هم معلم بودی، از اون معلم هایی بودی که هرگز تنبه بدنی نمی کردی. اصلاً به فکرت هم خطور نمی کرد که دانش آموزت رو تنبیه بدنی کنی.

بعد فکرش رو بکن، تو با همچین شخصیتی، بهترین گزینه ای برای یک پرستار مهربون شدن. هستی... و خداوند هم همیشه، بهترین گزینه ها رو  برای دوست شدن با فرشته های کوچولویی که یکی دو سال بیشتر نیست پا به دنیا گذاشتن، انتخاب می کنه. همون طور که تو رو انتخاب کرد و البته غیر رسمی، اما به هر حال پرستار هستی.

پرستاری نازنین. پرستاری برای کودکان دوست داشتنی. به خصوص اون دخمل کوچولویی که از جونت، بیشتر دوسش داری...

...

داشتم می گفتم بانو... چی می گفتم؟

از پرستاری مادرم... مادری که هنوز مثل جوونی هاش، مهربونه و می تونه مثل تو پرستار بچه های کوچولو باشه. خب البته کمی رسمی تر... و با حقوق و مواجب.

بانوجان... البته مهربونی ذاتیه... فطریه... شایدم ارثی باشه.

مثلاً ممکنه یه پدر، وقتی می خواد بچه هاشو تنبیه کنه، دست بچه شو فشار بده... اونم دست دختر خردسال شش هفت سالشو فشار بده!

آره خب... شاید این طبیعی باشه و زیاد، عجیب نباشه... اما وقتی همین پدر، موهای پسربچه دو ساله ش رو بکشه، به عنوان تنبیه، دیگه حتما عجیبه، نه؟

ولی مادرم با اینکه بیشتر از50 سال سن داره، هنوز خیلی خوب می تونه، بی قراری های بچه های کوچیک رو تحمل کنه. و این دلیلی نداره، جز فطری بودن مهربونی.


امروز که از اون کودک تعریف می کرد، خیلی خوب تو چشاش، می خوندم که چقدر دوسش داره... اون پسرک هم مامانم رو خیلی دوست داره...

این جور موقع ها یاد تو می فتم وقتی که از اون خانوم کوچولو تعریف می کنی... وقتی براش ذوق می کنی... وقتی که...

خوش به حال تو مادرم بانو جان... خوش به حالتون که هر وقت خسته می شید، به خصوص خستگی ذهنی، این فرشته های کوچولو کنارتون هستن تا حالتون رو خوب کنن.

کاش از این فرشته ها کنار منم بود... که اگه کنار من و تو بود خیلی بهتر می شد. 

بانو جان... می دونی در مورد بچه های کوچولو چطوری فکر می کنم؟

فکر می کنم که خدا این ها رو برای آدما می فرسته تا زندگی خوبشون رو تزئین کنه...

شاید و بلکه حتما، زندگی یک زوج بدون فرزند، کامل و بی نقص هست، اما بچه که بیاد، این زندگی بدون نقص تزئین هم  می شه...

درست مثل خونه  ای که همه امکانات رفاهی داره... اما جای یکی دو تا گلدون کوچوو خالیه...

از اون گلدون هایی که خیلی زیاد نیاز به مواظبت دارن...

راستی بانوجان... امروزم اون نازنین خانوم، کنارته؟ کنارته و برات شیرین زبونی می کنه؟

چون کوچولوئه، به خودم جرات میدم بگم... بگم که از طرف منم ببوسش

باشه بانو جان...

به خصوص اگه شب شده باشه و خوابیده باشه و چشماشو در معصومانه ترین حالت بسته باشه.

اگه این طوره، یک شب به خیر بهش بگو و از طرف منم، پیشنانیش رو ببوس

راستی خودت هم باید زود بخوابی ها...

زود بخواب که خداوند، زیباترین فرشته های صبحگاهیش رو قرار بفرسته و تو نباید، اون موقع رو از دست بدی...

البته که تو زیباتر از اونا هستی... اما خب اونا خبرهای خوب میارن و باید صبح بیدار باشی تا در گوشت، خوب ترین خبرها رو زمزمه کنن

پس شب به خیر بانو

چشماتو آروم ببند

و سوار قایق روان بر رودخونه ای آروم، بشو و پیش برو...

پیش برو که ذهن زیبای تو، مناظر زیبایی رو در ادامه راه خلق می کنه.

شبت خوش ترین شب ها باد بانو...

دوستدار همیشگی تو

باغبان