یا امام رضا

به نام هستی بخش احساس

سلام فرشته نازنینم

سلام مهربان

چند شبی هست که دلم بدجور بهونه امام رضا رو کرده.

فکر می کردم که حالا که چند روزی تعطیلم، بتونم یک سفر به مشهد داشته باشم خیلی خوب میشه. یک سفر به حرم ایشون و تمنای خواسته های بی پایانم به واسطه ایشون از خدا.

یادمه سال ها پیش، یعنی بیشتر از 16 سال پیش.

یادمه اون روزها، دومین بار بود که در تمام عمرم، از خداوند و از یک معصوم، التماس اجابت چیزی داشتم. التماس داشتم به آرزوم برسم... بعداً اگر خداوند خواست تو هم خواستی بهت می گم اون دو خواسته چی بودند... اما امام رضا آرزوم رو در هر دو مورد برآورده کرد. یادمه که چقدر نذر و نیاز هم کرده بودم و شاید به جز یکیش همه رو تمام کمال انجام دادم.

اون روزها فکر می کردم هیچ وقت دیگه این قدر محتاج نشم. حتی فکر می کردم، دیگه هیچ نیازی دیگه پیدا نمی کنم که این طور التماس و خواهش کنم از این بزرگوار!!!

می دونم خیلی حس غرور بدی بوده. می دونم چقدر حس اشتباهی بوده.

متاسفانه با شعار قلب آبی من، چند سالی دوباره دچار این حس شدم. فکر می کردم اتفاقاً عبادت این طوری خیلی خوبه!! فکر می کردم انسان این طور خدا رو برای خودش می خواد و نه نیازش.

اما ...

اما در اشتباه بودم چون بعداً فهمیدم همین نیاز داشتن و درخواست کردن از خدا... همین عبادت کردن و بهونه عبادت و نیازی که داریم، همه اینا خواست خداست. همون خدایی که پیشوایان معصوم حدیث گفتند که خداوند دوست داره حتی بند کفش مون هم از اون بخواهیم... نه اینکه وقتی از عالم و آدم نا امید شدیم، اون وقت بریم سراغ خدا.

گرچه اون زمان هم خداوند باز هم با آغوش بازش منتظرمونه.

به هر حال با این پیشینه ای که گفتم، الان تو وضعی هستم که خجالت می کشم که امام رضا رو دوباره واسطه قرار بدم و از خداوند دوباره چیزی بخوام...

اون زمان فکر می کردم، بالاتر از اون دو خواسته چیزی وجود نخواهد داشت که بخوام...

اما امروز... و بعد این مدتی که تو فرشته مهربون خداوند رو شناختم، فهمیدم بالاتر از اون دو خواسته، تو هستی... و دیگه مطمئنم بعد از تو هم خواسته های زیادی خواهم داشت. بعد از این که اگر امام رضا حاجتم که تو باشی رو برآورده کرد، باز هم نیاز به ایشون دارم که واسطه بشن و مدام چیزهایی برای زندگی بهتر با تو رو بخوام.

یک قلمش میشه مثلاً  هر روز راه جدیدی که تو رو شاد کنم... یا راهی که خدای ناکرده اگه غمگین بودی، غمت رو بر طرف کنم.

آره

آره دیگه مطمئن شدم، انسان همیشه ضعیف هست و همیشه باید به خدا تکیه کنه و کافیه یکم غرور بگیرتش تا خدا به راحتی از اون بالایی که خیال میکنه قرار گرفته، با سر، پرتش کنه پایین تا حالیش بشه چی به چیه؟

البته که خدا این چیزا رو برای اون هایی که امید داره بهشون می خواد... وگرنه اونایی که امیدی به اصلاحشون نداره رو به خودشون واگذاشته.

با این اتفاق های این همه مدت به خصوص این بیش از 16 سال، فهمیدم خداوند هنوز امیدش از من قطع نشده که این طور من رو  در زیباترین حوادث می ندازه

و چه حادثه زیبایی، حادثه یافتن تو...

چه حادثه زیبایی است دیدن مهتاب روی تو

چه حادثه زیبایی است در انتظار جواب تو بودن

چه حادثه زیبایی است خواستن تو حتی به قیمت انتظار تا ابد...

زیباتر می شود اگر تو قبول کنی و اون موقع هر روز حادثه زیباتری میسازم تا تو رو شاد کنم. 

مگر هدف زندگی غیر از شاد شدن و آرامش و به تسکونو رسیدنه؟

بانوجان! اگر امام رضا بطلبم، خیلی دوست دارم این روزها اونجا باشم. به خصوص روز غدیر رو و کاش تو هم کنارم می بودی اون روز

نمی دونم یعنی امام رضا باز هم دوستم داره و حرفام رو می شنوه؟

می دونم این بار خواسته ام خیلی بزرگه، چون برخلاف اون دو خواسته قبلی، طرف دوم، که تو باشی، یک انسان فرشته خو و با اراده هستی که باید دلت در با من بودن، مطمئن بشه و بعد امام رضا حاجتم رو بده... البته که ایشون می تونه دلت رو مطمئن کنه. اما به شرطی که من آدم خوش قولی باشم و بتونم به امام، تضمین بدم زیباترین فرشته درگاه خداوند و بارگاه امام رو، همیشه قدردان باشم و هواش رو داشته باشم.

بتونم بدون ترس از مشکلات اقدام کنم و جلو برم و تنبلی و کاهلی رو کنار بذارم.

قول بدم که هیچ غمی بهش وارد نشه که باعثش من باشم.

این قول ها قول های بزرگیه

اما من می تونم بانو! کاش باورم کنی

بانو جان! خیلی خوشحالم که ...

بگذریم

شبت به خیر عزیز تر از جانم

شبت به خیر بانوی مهربانم

خدایا شکرت

به نام هستی بخش احساس

خدایا شکرت

داشتم نگران میشدم

...


نمیدونستم باید چیکار کنم

...

خدایا شکرت

...


شاه عبدالعظیم

به نام هستی بخش احساس

باز هم سلام

باز هم سلام به بانوی مهربان و عزیز

سلام و شب به خیر... به خیر این شب هایی که بیشترین خیرات رو دارند. میان دو عید هستند و خداوند حتماً برای این شب ها ارزش ویژه ای در نظر گرفته...

بانو جان! امروز هم چون همه روز جز یاد تو نبود... دلم البته بیشتر از پیش گرفت بود... دنبال بهونه بودم، دنبال بهونه ای که یکم آرومم کنه...

اولش رفتم دانشگاه خدمت استاد راهنما تا مرحله بعدی کارم رو بهم بگه... تا بتونم به استاد راهنمای دوم تو جلسات شنبه، گزارش پیشرفت بدم...

بعد با استادی که قرار چهارشنبه رو گذاشته بودیم، ساعت 12:20 دقیقه، دیدار کردم.

همون طور که گفته بودم، می خوام دست به کاری بزنم که از این سکون نجات پیدا کنم. نجات پیدا کنم تا لایق تو بشم. با استاد صحبت کردم و خوب راهنماییم کرد. البته کلی مانع جلوی پام نشون داد که شاید بیشتر از 70 درصدش، به خاطر این بود که قوانین ایران، باعثش می شه.

قوانینی که باعث میشه رقیب قدرتمند دولتی، حاضر بشه ضرر کنه! اما یک بخش خصوصی پا نگیره... همون هایی که تو برنامه پایش، بقیه جوون ها ازش می نالن...

راستی مستند اون کارآفرین ایرانی تو چین رو دیدی؟ دیدی که چطور بانک های چینی وام کم بهره می دن اونم با التماس و اون کارآفرین تو چین تونست پیشرفت کنه... اما تو ایران، وام که می دن، باید مطمئن به پیروزی باشی وگرنه بهره مرکب، دمار از روزگارت در میاره...

...

همین طور خیلی موانع دیگه ... و البته عوامل موفقیتی هم گفت وجود داره و...

من همه حرفاش رو گوش دادم و نکته هاش رو گرفتم و مصمم شدم تو این راه قدم بذارم...

کاش اجازه داشتم تا دوباره می دیدمت و برنامه م برای آینده رو می گفتم. این بار برنامه دارم... 

این بار مطمئنم که برای چی به کارهایی که میکردم تا الان بی علاقه بودم و هستم. به این کار اداری به خصوص... با این که خیلی خوب هم واردش شدم و می تونم حقوق بالاتری درخواست کنم...

این بار مطمئن شدم، قدرتش رو دارم که چنین کار مال خودی رو شروع کنم...

بگذریم...

بعد از ملاقات با استاد برگشتم خونه و اما هنوز بی قرار بودم... مثل همون شب که بهت گفته بودم... بی قرار و مشوش... دنبال بهونه ای دیگه برای از خونه بیرون زدن

یادم اومد روز عید قربان خونه مادربزرگ انگشترم رو جا گذاشتم.

همون انگشتری که می دونی...

این روزها خیلی بیشتر بهش وابسته شدم... پس بهونه خوبی بود BRT رو سوار شم و برم خونه مادربزرگ. اما نیت اصلی انگشتر نبود... انگشتر بهونه بود تا برم حرم...

حرم شاه عبدالعظیم حسنی

انگشتر رو که گرفتم میرم سمت حرم 

تو حرم بود که تازه حالم یکم بهتر شد...

...

بازهم بگذریم

بانو جان!  مطمئنم تو رو با هیچ چیزی دیگه تو دنیا عوض نمی کنم، 

بانوجان! این اطمینانم باعث می شه که مطمئن باشم اگر خواستی با تو تا انتهای عمر و حتی ابد، می مونم و اگر خدای ناکرده نخواستی، تا انتهای دنیا، تنها و آخرت هم انشاءالله تا چه پیش آید...

باز هم بگذریم

و باز هم شب به خیر بانو

آن هم این بهترین شب های سال

پس شب به خیر عزیزتر از جانم

شب به خیر مهربان

مشاوره به باغِبان!

به نام هستی بخش احساس

سلام بر فرشته نازنینم

سلام بر بانوی مهربان

امشب می خوام داستان یک باغبان رو برات تعریف کنم.

باغبانی که مدتیست که خیلی خوب می شناسمش! در این مدت هر روز میدیدمش و هر روز با من مشورت می کرد. 

یه روز صبح که اومد پیشم، خیلی ناراحت بود. انگار صاحب کارش رو ناراحت کرده بود.  می دونستم صاحب کارش رو خیلی دوست داره. می دونستم برای تک تک گل ها و گیاهانی که به صاحبش هدیه داده، کلی زحمت کشیده بود. اما هر وقت این چیزا رو میگفت بهش یادآوری می کردم که این چیزا برای صاحبش، جبران زحماتی که صاحبش براش کشیده رو نمی کنه. شُکر یک قسمت از اون همه کاری  که براش کرده هم نمیشه.

نه اینکه اون مقاومت بکنه در برابر نصیحت هام ها. نه خودش هم بیشتر از من قبول داشت و من هم اون چیزی که قبول داشت رو بهش تاکید می کردم.

اون روز صبح بهم گفت، صاحب کارم، باغ رو تعطیل کرد. الان نمی دونم چیکار کنم. البته تعطیل که نکرده بود. اون روز تو باغ نیومده بود. 

راستش، این باغبان بهم گفت بیشتر از کار، خود صاحب کار رو دوست داره. بهم گفت امروز نیومد تو باغ و من حال کار ندارم...

بهش دلداری دادم. بهش گفتم که بالاخره  میاد... تو هر روز برو 

اونم هر روز می رفت باغ و بعد از ظهر میومد می گفت امروز هم نیومد.

تا این که یه هفته گذشت وقتی اومد دیدم   بیشتر از همیشه ناراحته. خودش رو لعن و نفرین می کرد. خیلی بی قرار بود ....

بهش گفتم خب بگو چی شده؟

بغضش ترکید و گفت اخراج شدم. بهم گفت چیکار کنم تا دوباره استخدام بشم؟ چیکار کنم  که بتونم ببینمش؟

می دونم اگه برم دم باغ، راهم نمی ده. می دونم اونقدر مهربونه که به کسی نمیگه. اما می ترسم اگه هی برم دم باغ، اذیت بشه و باغ برای همیشه تعطیل بشه...

از اون روز دیگه هر شب کنارش بودم. بهش گفتم از این به بعد  پیشت هستم و راهنمایی می کنم چیکار کنی.

...

دیدم خیلی دپرسه و اگه صاحب کارش رو نبینه، هر لحظه ممکنه از غصه دق کنه...

پس بهش گفتم اون لباس دیگه شو بپوشه و اون لباسی که صاحب کارش نمی شناخت. بهش گفتم این رو بپوش و با بقیه باغبان ها وارد باغ شو. اما دست به هیچی نزن. با هیچ کس صحبت نکن. فقط برو تو باغ تا بتونی صاحب کارت رو ببینی...

از اون روز به بعد دیدم حالش یک بهتر شده بود. اما نه کاملاً... هنوز ته چهره ش غم رو می دیدم. بهش گفتم دیگه چته؟ مگه نمی خواستی بتونی ببینیش... مگه تنها آرزوت همین نبود.

بهم گفت: چرا این خیلی خوبه. اما دوست دارم برم جلو باهاش حرف بزنم. دوست دارم  من رو ببخشه ... دوست دارم...


یادم اومد یه باغچه شخصی داشت. پس گفتم برو به باغچه ت برس. یادمه آدرس باغچه ت رو بهش داده بودی. امیدوار باش بیاد به باغچه ت سر بزنه و گل و گیاهی که براش میکاری رو  ببینه...

اینجا اون زرنگ تر بود. بهم گفت از همون روز اول، همین کار رو می کردم. هر روز یک گل جدید تو باغچه می کارم. به امید اینکه روزی بیاد و ببینه. به امید روزی که من رو ببخشه... اما می دونی چیه؟

گفتم چیه؟

گفت: بعضی وقت ها به باغش که سر می زنم، می بینم ناراحته. می بینم کارش سنگین شده ... می بینم... اما وقتی می بینم هیچ کمکی از دستم بر نمیاد، خیلی ناراحت می شم. کاش بذاره کمکش کنم. اما اگه برم جلو، میترسم ناراحت بشه... می ترسم...


باز هم گذشت و گذشت تا اینکه یه شب که دوباره رفتم پیشش، بهم گفت صاحب کارم، تو باغش یه جشن بزرگ برگزار کرده. همه رو هم دعوت کرده. اما من نمی تونم برم تو جشنش شرکت کنم. چی کار کنم؟ کمکم کن...

خیلی فکر کردم... خیلی... 

بالاخره به نتیجه رسیدم. بهش گفتم: برو یه لباس خیلی جدید برای خودت بخر. لباسی که هیچ کس تا حالا با اون تو رو ندیده، با کسی تا حالا با اون لباس قرار نذاشته باشی... دیدم خودش عرضه نداره... باهم رفتیم بازار. یه لباس به ظاهر متشخص تر از لباس باغبانی!!!، براش خریدم. یه کارت هم براش درست کردم و اسمش هم عوض کردم. طوری که دیگه هیچ کس نمی شناختش...

گفتم: حالا برو... برو تا دیر نشده یه بخشی از کار رو به عهده بگیر... اونم رفت و یه گوشه کوچیک کار رو دست گرفت. 

بهش سر می زدم و یادآوری می کردم که فکر نکنی کار بزرگی کردی ها... تو یه گوشه کوچیک از کار رو دستت گرفتی... دیدم خودش به این امر بهتر از من واقف تره.

یک شب انگار که  خوب کار کرد. نمی دونم شایدم نتونست خوب کار کنه... بعد از ظهر فرداش که دوباره دیدمش. حالش خیلی بد بود. استرس شدیدی داشت

خیلی بی قراری می کرد. گفتم چی شده دوست عزیز؟ چرا حالت این قدر خراب شده؟ حالت از اون روز اول هم خراب تره ها! 

بهم گفت: رفتم با صاحب کارم صحبت کردم. بهم شک کرده... ازم تشکر کرد... اما پرسیده کی هستم(از کجا این باغ رو پیدا کردم؟ کی آدرس داده؟...) 

...

خیلی فکر کردم چیکار کنم براش...

شاید نزدیک نیم ساعت فقط داشتم فکر می کردم چی درسته؟...

براش استخاره گرفتم حتی... و دیدم استخاره ش خوب اومد. دیدم استخاره گفته صداقت خوبه... بهش گفتم شک و تردید رو کنار بذار. برو راستش رو بگو

بگو:  خواهش می کنم.... وظیفه بود... 

بهش گفتم آخرش هم بگه: باغبان هستم و امیدوارم باز هم اجازه داشته باشم کمکتون کنم...

این هم میره و اینا رو میگه... اما هنوز هم حالش خرابه تقریبا

بهم میگه: نباید بیشتر می گفتم؟ نباید از قدیما می گفتم؟ از اون روزهایی که در استخدامش بودم؟ همینا بس بود؟

...

راستش خودمم نمی دونم چی جوابش رو بدم؟ فکر می کنم اگه بیشتر از این بخواد چیزی بگه، باعث ناراحتی صاحبکارش بشه؟ شاید هم اشتباه می کنم...

نمی دونم... کاش تو کمک کنی تا بهش کمک کنم... 

...

خیلی حرف زدم بانو

دوباره وقت استراحتت شد

پس فقط شب به خیر می گم

پس شب به خیر عزیزتر از جانم

شب به خیر مهربانم 

شب به خیر و ببخشید اگه اومدی و با این انشاء طولانی وقتت رو گرفتم


دل مادر بزرگ!

به نام هستی بخش احساس

سلام محبوب من

سلام فرشته نازنینم

امروز هم گذشت... روز عید قربان. روز مهمونی رفتن ما. و صد و شاید هزاران نه، هزار هزار بلکه بی نهایت حیف که باز هم بدون حضور تو گذشت.

امروز رفتیم خونه مامان مامان. مادر بزرگ مادریم. رفتیم اون طرف شهر... گرچه خودمون هم مال این ور شهر نیستیم. اگه هم بودیم، اعتباری نداشت که پزی بخواد باشه...

ما هم همون شهرستانیِ یزدی هستیم و البته که نسبت به خیلی از ساکنان تهران، با فرهنگ تر. 

همین طور تو و خانواده مهربان و محترمت، مثل ما  ... بلکه بسیار با فرهنگ تر از ما

نمی دونم این به اصطلاح تهرونی ها! به کدوم فرهنگشون می نازن... به فرهنگ اربده کشی تو دعواهاشون. اونم با قمه قداره و....

 اینا همون کلاه شاپویی های زمان طاغوتن که ملتی از دستشون عاصی بود...

بگذریم...

امروز با خانواده و جای خالی تو البته، رفتیم خونه مادربزرگم. در رو که بازکردن و رفتیم سلام و احوال پرسی، تا من رو میبینه، بنده خدا میگه: فکر می کردم "باغبان" نیاد. خیلی خوب کاری کردی اومدی "باغبان". اینجا اولین باره که داری میایی...

مامان وسط حرفش میگه: "باغبان" دفعه قبل نتونست بیاد چون اون یکی مادربزرگش هم بود و جا نمیشد تو ماشین. تازه امتحان هم داشت...

درسته این حرفای مامانم بهونه خوبی بود، اما چشمای مادبزرگ، نشونه اشک شوقی رو داشت که دلش می خواست بریزه... نشونه اشک شوق، توام با دلخوری کوچولو...

همین هم باعث شد دل منم یه جوری بشه...

درسته که اشتباه کرده بودن و یواشکی و به دور از چشم مامانم، رفتن با دایی کوچیکه معامله کنن و تو خونه اون زندگی کنن. زندگی که به یه سال نکشه، پشیمون بشن... اما خب به اشتباهشون پی برده بودن... برای همین دوست داشتن نوه هایی که واقعاً دلسوزش هستن رو ببینن و تو این نوه ها مدتی بود من رو از همه کمتر دیده بود.

بانو جان! کاش بودی و من به تو دربرابر مادربزرگ افتخار می کردم. به مادر بزرگ نشون می دادم، نوه خوبه، با بهترین بانو، بهترین فرشته، همراه و همسفر شده.

اما نبودی و من جز همون لبخند ژکون، البته نه اون طور ضایع که مشخص باشه مصنوعیه، چیزی نداشتم...

ناهار هم که خوردیم، اولین نفر بودم که حوصله ام سر رفت و خواب آلود شدم و تقاضای بالش برای خوابیدن کردم.

بعد از من بقیه ِهم یکی یکی گرفتن خوابیدن و سکوت زیبایی حکمفرما شد. سکوتی که به من مجال می داد بین خواب سبکی که داشتم... خوابی که با بیداری، فقط در داشتن توهماتِ پشتِ پلک فرق داشت، بیشتر به تو فکر کنم و آرزوی وصال به تو رو بکشم...

بالاخره عصر که میشه، خداحافظی می کنیم و میریم بهشت زهرا. کنار قبر چند شهید گمنام و کنار قبر دایی شهیدم. اونجا به نیت تو، فاتحه خوندم. از طرف تو زیارتم رو انجام دادم... زیارت شهدا رو ...و تک تک لحظاتی نبود جز این که یاد تو هم کنار این زیارت اهل قبور باشه...

و بعد هم برگشتیم خونه...

راستی بانو جان! گفته بودم در پیام بعدی در مورد جزئیات کاری که میخوام شروع کنم میگم...

اما دلم نیومد پیام مهمتری که برات می فرستم رو با پیام بی ربطی! مثل این کار خراب کنم...

اما قول می دم چهارشنبه که انشاءالله استادم رو دیدم، پیام مهمم در مورد دیدار با استاد باشه و نتایجی که از این دیدار می گیرم و کاری که با مشورتش انجام می دم.

باور کن، دیگه هیچ شکی در انتخاب این راه ندارم. قطعا واردش می شم و قطعاً پیروزی به همراه داره.

کاش قبول کنی دیداری با تو تازه کنم و از امیدواری هام بگم. امیدواری هایی که حرف روی هوا نیست و می شه روش حساب کرد و آینده ای رو باهاش پیش بینی کرد.

...

راستی خسته نباشید. امروز کلی زحمت کشیدی. با این که همه تعطیل بودند، تو وجدان کاری داشتی و سرکار حاضر شدی. امیدوارم اون روزی برسه که همراه تو می شم و دیگه نمی ذارم روح لطیفت، مجبور به کار بشه. 

ای وای ساعت از 2 گذشته و تو انشاءالله خواب هستی

پس شب به خیرم رو بدرقه روحِ روان در خوابت می کنم و آرزوی بهترین رویایی که تمام خستگی روز رو از تنت در بیاره...

شب به خیر عزیزتر از جانم

شب به خیر بانو