درخواست آخرین فرصت

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام مهربان

شب عیدت مبارک. عید قربان. می دانی همه مردهایی که ارزش تو را بشناسند، حاضرند هرچه داشته و نداشته قربانی کنند تا محبت تو را بخرند. محبتی منحصر به فرد که فقط تو ابرازش را بلدی... و وای از روزی که قدر این محبت دانسته نشود... آن هنگام، غمی بر خواهان تو مسلط می شود که هیچ درمانی ندارد... غمی که اگر تو را ناراحت کند، دچارش خواهد شد و شاید تا ابد مستحق عذاب با این غم شدید شود...

حتی ... حتی اگر بهشت را به خواهان بدهند، تمام زیبایی بهشت، با غمی که در دل خواهان است، برایش جهنمی می سازد دردناک تر از آتش خود جهنم...

آری یکی از آن خواهان ها، منم. خواهانی که اکنون باید از منفی صفر شروع کند. شاید از منفی بی نهایت..

باید راهی پیدا کنم که مورد عفو تو قرار بگیرم. چه راهی؟ نمی دانم...

شاید دیگران بفهمند و بگویند تو که کاری نکردی... اما خودم که می دانم، لطیف تر از گلبرگ، یعنی چه. گلبرگ رز سفید را حتی نوازش کنی، نزدیک است که پر پر شود...

حالا لطیف تر از آن را تصور کن... روح امثال تو و به خصوص روح تو... 

بانوجان! می دانم روشن کردن این کدورتی که در دلت ایجاد شده، خیلی کار دارد. اما من می توانم. به من فرصت بده، جبران خواهم کرد. به من فرصت بده بار دیگر روی چون ماه تو را ببینم 

به من فرصت بده تا دوباره حرف بزنم...

باور کن حرف های این بارم فرق دارد

باور کن همان حرف هایی است که از یک مرد مقتدر دوست داری بشنوی

باور کن که این حرف ها، حرف روی هوا نخواهد بود و گام به گامش را برایت شرح خواهم داد.

اجازه بده حرف هایم را در آخرین فرصتی که می دهی بزنم...

تا ابد منتظر این فرصت تو می مانم

...

شب به خیر عزیزتر از جانم

شب به خیر 

یک روز در امام زاده!

به نام هستی بخش احساس

می دونستم امروز که برم، قراره زود برگردم خونه. سر کار رو می گم. تقارن عید تا عید با تابستون، بهونه ای شده بود که تعطیلات تابستانه رو الان شروع کنن. یک هفته تا ده روز انگار.

منتظر بودم که بگن زود بقیه کاراتون رو تموم کنید که داریم پلمپ می کنیم. اما گذشت و گذشت و ظهر شد. رفتیم نماز و برگشتیم و دیدم نه بابا انگار عوامل پلمپ قرار نیست حالاحالاها بیان. دیکه ساعت نزدیک 4 بود که به مسئولم گفتم قراره خرید کنم ... با اجازه میرم...

البته بگذریم که کاغذ خرید رو گم کرده بودم.

نزدیک خونه هی به مامان زنگ می زدم ... اما گوشیشو جواب نمی داد. فکر کنم پسر کوچولویی که پرستاریشو می کنه، حواسشو از گوشیش پرت کرده بود. پس گوشی رو ویبره رو نشد جواب بده. می خواستم دوباره بپرسم چی لازم داریم.

زنگ می زنم خونه و خواهر فضوله، گوشی رو بر می داره و میگه بابا همه چیو خریده لازم نیست چیزی بخری...

...

می رم خونه و حواسم بود که یادم باشه دوباره برم امام زاده... امروز خیلی مهم بود... روز عرفه و باید دوباره می رفتم و با خدای خودم خلوت می کردم. باید می رفتم و برای محبوبم، بهترین حال رو از خدا درخواست می کردم و انشاءالله لایق شدنم برای محبوب...

از روی گوشی، مشغول خوندن دعا شدم و بقیه منتظر بودن تا مراسم شروع بشه.

آخرای دعام بودم که حاج آقاشون اومد و شروع کرد به سخنرانی... تازه قرار بود ساعت 6 دعا رو رسما شروع کنن. اما من  وسط سخنرانی حاج آقاشون، دعا رو تموم می کنم و پا میشم. پا میشم می رم یه گوشه خلوت تر و هم کمی روضه حاج آقا رو گوش می دم و هم یه دعایی دیگه در ادامه  (دعای عشرات) رو می خونم...

امروز هم چسبید. امروزم خیلی خوب بود. به خصوص که آدم بهونه ای داشته باشه برای رفتن به دعا... به خصوص که این بهونه، محبوب باشه. انگار وقتی که آدم این جور مراسمات نباشی، خدایی که دوست داره بخونیش، این طوری به زور هم که شده، تو رو علاقه مند می کنه وارد این مراسم ها بشی... بدون خجالت اشک بریزی تا حدی که چشات تار ببینه...

با این حال، بازم قانع نمیشم برخی روضه ها رو گوش کنم. به خصوص روضه ای که بین دعا خوندن می خونن. 

داشتم برمیگشتم خونه که یارو (اون حاج آقاهه نه ها) مداحه، وسط دعا خوندن روضه مسلم رو می خونه. اشکالی نداره ها... بخونه. اما توهم نزنه. برای تحریک  اشک مردم، تخیلاتش رو وارد روایات نکنه...

به هر حال می رم خونه و کمی امیدوار تر برای اینکه مورد بخشش خداوند و فرشته مهربونش قرار بگیرم...

بوسه ای حتی شده از پیشانی!

به نام هستی بخشی

سلام نازنین

سلام بانوی مهربانم

حالت چطور است؟ امیدوارم حال خوبی داشته باشی و اگر از احوالات این  جانب خواستی، ملالی نیست جز دوری تو...


 یادش به خیر دهه شصت...، مادرهایمان این طور، نامه را شروع می کردند.

آن زمان، نه موبایلی بود و نه اینترنتی و نه کامپیوتری برای عموم مردم. کاغذی بود و پاکتی و خودکار بیک آبی. البته عموی کوچکم می گفت و میگوید: با خودکار بیک مشکی، زیباتر می نویسد. نمی دانم. شاید عادی شدن رنگ آبی برای خودکار، نوشته هایش را جلوه نمی داد. شاید هم تضاد رنگ مشکی با خطوط آبی کاغذ نامه، رنگ مشکی را زیباتر جلوه می داد!


یادش به خیر. آن روزها، مادرهایمان اگر همسرشان به سفری میرفت، در انتهای نامه می نوشتند: ای نامه که میروی به سویش، از جانب من ببوس رویش.

اگر حس عاشقانه تری داشتند، در انتهایش شمع و گل و پروانه می کشیدند... و این طور شد که کودکان دهه شصتی اگر هیچ نقشی را یادنگرفتند که بکشند، این شمع و گل  و پروانه را خوب یاد گرفتند. من که شمع را خیلی دوست داشتم. شمع و آن اشک های زیبای شمع و آن شعله زیبا

آری آن زمان مادرهایمان چنین محسوس! برای همسرانشان می نگاشتند... اما خیلی از پدرانمان، به خصوص پدر من، چنین احساساتی را یاد نگرفته بودند. یاد نگرفته بودند چطور احساسشان را بروز دهند. یاد نگرفته بودند که دوست داشتن مادرانمان را جار بزنند. یاد نگرفته بودند کلمه ای به نام عزیزم نیز خداوند آفریده و آدم آن را هم یادگرفته بود و  فرشتگان را با این چنین کلمات، مبهوت کرد و قانع که آری خداوند، باید انسان را بیافریند...

باور کن بعید می دانم حتی عشاق آن زمان. عشاق ذکور  را می گویم... چنین چیزهایی را یاد گرفته بودند. آن عشاق، نگاه می کردند که معشوقشان، چه زیبا می نویسد و با جایگزین کردن کلمات، جواب نامه را داده و شمع گل و پروانه را بَک می دادند!


بانو جان! پدرهایمان  در این سن و سال، بعید است عوض شوند و اگر هم بخواهند، رویشان نمی شود. رویشان نمی شود که به مادرانمان  بگویند: عزیزم...  حتی بگویند: دوستت دارم...پس توقع بی جایی بود که امروز توقع داشتم پدرم دست روی سر مادرم بکشد و بگوید خسته نباشی بانو... حالا یک پیشانی بوسیدن هم که اشکالی نداشت جلوی ما حتی... اما نه. پدرم همان جوان دهه شصتی است که حتی جواب نامه ها را معمولی می نوشت.


بانوجان! مردها همگی، حتی اگر چون شهید چمران، روح لطیفی داشته باشند و از افتادن برگ زرد درخت، اشک بریزند، باز هم در مقایسه با خانم ها روحیه خشنی دارند. روحیه ای که برای حمایت از خانواده شان لازم است. نباید این طور باشد که در مشکلات، هر دوشان نشسته و اشک بریزند.

پس مطمئن باش من هم از همان قماشم. من حتی با این که ابایی از جار زدن دوست داشتن تو ندارم. حتی اگر به راحتی عزیزم را ورد زبانم می آورم... چه اکنون و چه انشاءالله روزی که مرا بپذیری (که آن هنگام، اجازه خواهم داشت رو در روی تو بگویم دوستت دارم و بگویم عزیزم و بگویم...)؛ باز هم آنقدر چون خار گل، خشن هستم که بتوانم از گلبرگ لطیف روح تو در این خشونت دنیا، حفاظت کنم

پس کاش، اعتماد کنی و من هم البته با دست پر تر، تا انتهای دنیا، همراهت شوم.

...

شب به خیر عزیز تر از جانم

شب به خیر با آرزوی زیباترین رویاها

عید قربان

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام فرشته زیبای من

نزدیک عید قربان هستیم. عید بندگی. عید شاید ایثار  و از خودگذشتگی. عید تسلیم بودن.

یکباره، یاد نزدیک به 16 سال پیش افتادم شایدم بیشتر. یاد دختر عمه م که سه چهار سالی از من بزرگتره، اما بسیار ساده تر از من. شاید بگی تو خودت ساده ای، پس اون چی بوده؟!

بگذریم...

اما یادمه نزدیک عید قربان بود. این دختر عمه ساده من نیز تو ذهنش پر از سوال. یادم نمیاد، عمو کوچیکه بود یا  کسی دیگه؟!! بهش میگه عید قربان که بشه، باید سر یکی رو برید. قراره امسال سر تو رو ببرند. تو رو قربانی کنند!!!

شاید بگی دختری که حدودا 20 سالشه، چطور یه همچین حرفی رو باور می کنه؟ اما خب بذار کنار سادگیش و بذار کنار اینکه، داستان قربانی کردن اسماعیل توسط پدرش ابراهیم رو شنیده. بذار کنار این که ابراهیم پیامبر خدا بوده و یه همچین فرمانی بهش رسیده. پس باور کردن این که ممکنه منم الان سر بریده بشه، برای کسی که ساده ست، چیز عجیبی نیست.

بگذریم که من هم تو دوران دبستان، چنین برداشت هایی از عید قربان داشتم...

یادمه که طفلکی این دختر عمه گرام، خیلی گریه می کنه و کاملا باورش می شه... تا اینکه واقعیت رو بهش می گن. واقعیت اینکه قراره یک گوسفند به جای اون سر بریده بشه.

...

بانوجان! اما همین جوری ها هم خالی خالی نمیشه. نمیشه در این عید، یک گوسفند رو قربانی کنیم و خیال مون از نداشتن تکلیف راحت بشه.

فکر که می کنم... به خصوص به اون صبح جمعه. به اون صبح جمعه که حواسم نبود هنوز خودخواهم. حواسم نبود که عشق یعنی فنا شدن در محبوب. یعنی هرچه محبوب می خواد و نه هرچه من می خوام... حواسم نبود که حق به محبوبم بدم... به این ها و خیلی چیزای دیگه حواسم نبود... چون خودخواه بودم...

پس در این عید قربان... در این عید تسلیم بودن به امر خدا، در این عید خواستن خواسته محبوبی چون تو. چون تو فرشته خدا... باید خودم رو قربانی کنم. باید سَرِ نفس خودخواهیم رو ببُرم...

بانوجان! با همه این ها، اما هیچ وقت حاضر نیستم از دوست داشتن تو دست بکشم. از این که آرزو کنم بالاخره یک روزی، من رو برای همراهی و همسفری خودت انتخاب کنی. هم این دنیا و هم اون دنیا.

بانوجان! کاش تو، فرشته نازنین خداوند، این توبه من رو بپذیری و من رو ببخشی... 

بانوجان! هیچ می دونی، دردناکترین درد فراغ رو من دارم؟ می دونی چرا؟

فکر کن دو نفر به این نتیجه رسیده باشن که همدیگه رو عاشقانه می خوان... مثلا این طور که از ظواهر پیداست، خواهر من و خواستگارش. خواستگاری که هفت سال از ابراز علاقه ش گذشته و چند هفته پیش اومدن و خانواده ش گفتند نه! بگذریم که من پسره رو مقصر  می دونم که یعنی تو این هفت سال، نفهمیده خانواده ش ممکنه مخالفت کنن. مخالفت کنن چون ما ازشون پایین تریم... چون ما...؟

اما به هر حال، همین که می دونن همدیگه رو هنوز دوست دارن، درد فراق رو براشون شیرین می کنه


حالا فکر کن اون صبح جمعه من تو رو ناراحت نمی کردم . می گفتم با این حال نا امید نمی شم و امیدوارم یه روزی قبولم کنی... این درد فراق از درد قبلی خیلی دردناکتر میشه. این جا عاشق انتظاری میکشه که ممکنه هیچ وقت فراق تموم نشه. اما اگه به مرحله عشق واقعی برسه، به مرحله ای که ذوب در محبوب بشه. به مرحله ای که هرچی محبوب خواست اونم همون رو بخواد، باز هم این درد فراق با تمام تلخی زیادترش، می تونه قابل تحمل بشه. می تونه تخلیش رو همراه شیرینی کنه. مثل قهوه ای تلخ!


اما حالت سوم، حالتی که من با خودخواهیم، دچارش شدم. اونم اینکه تو، عزیزترین اتفاق زندگیم رو از خودم رنجوندم. پس دچار فراق تلخی هستم که هیچ نشانی از مزه شیرینی توش نیست. انگار که خداوند رو از خودم دلخور کردم. مگر نه اینکه روح تو، نزدیک ترین تصویر متجلی از خداوند هست و مگر نه اینکه اذیت شدن تو، یعنی اذیت شدن! خداوند؟ ناراحتی تو یعنی ناراحتی خداوند...

پس کاش من رو ببخشی. کاش من رو ببخشی تا الان که عشق و انتظار رسیدن به تو رو جار میزنم، فرشتگان همتای تو، من رو مسخره نکنن که کجای کاری ای بیچاره؟ تو هنوز بخشیده نشدی. بعد انتظار وصال هم می کشی؟

بانوجان! اما خداوند از گناه ناامیدی است که نمیگذره... پس یاد گرفتم نا امید نباشم. امیدوارم یک روز من رو ببخشی و روز دیگه، من رو به همراهی با خودت قبول کنی

بانوجان! باور کن من مثل برخی مردهای دیگه نیستم که وقتی خرشون از پل میگذره، تمام گذشته رو فراموش می کنن. باور کن اگه قبولم کنی، تمام این حرف ها، مثل آینه جلوم هست و همیشه به خودم یادآوری می کنم. البته که اونقدر به خودم مطمئنم که هیچ وقت نیاز به یادآوری نمی بینم. مگر، لذتی بالاتر از رسیدن به زیباترین گوهری که خداوند نشونم داد هم وجود داره؟ وقتی که به تو برسم، هیچ ظاهر و باطنی، پیدا نمی شه که من رو از تو غافل کنه و خواهی دید، هر روز زیباتر از گذشته، عشقم رو به تو نشون میدم...

بانوجان! چهارشنبه ای که بیاد، قطعا یک نقطه عطف مهم تو زندگیم رقم می زنم و با مشورت استاد، کاری که گفتم رو شروع می کنم. اون کاری که در پیام بعدی جزئیاتی از اون رو خدمتت می گم. تا بدونی که این بی عاری تا الانم، عمدی نبوده و شیطان، من رو از قابلیت هام دور نگه داشته

نمی دونم شاید از کارم که مطمئن شدی، باز هم جوابت منفی باشه. شاید به دلت ننشسته باشم. شاید...

اما باز هم هیچ کدوم از این ها باعث نمیشه که از راه جدیدم دست بکشم. به هر حال، امیدوارم بتونم ذره ای از دنیای تو رو زیباتر کنم.

بانوجان! باور کن این ها که میگم شعار نیست. قطعا! به لطف خداوند با قدم های جدی که برمی دارم، پیروز می شم و لایق رسیدن به تو انشاءالله.


اون وقت اگه قبولم کنی و همراهی با خودت رو بپذیری، دیگه اجازه نمی دم، روح لطیف تو، این قدر با تماس با دنیا خشن، خسته و زخمی بشه... اجازه نمی دم بانوی من، با برخی آدمای زبون نفهم هم کلام بشه.

و...

و شب به خیر بانوی مهربانم

شب به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر بانو



یک شب با امام زاده ۲

به نام هستی بخش احساس

تقریبا ۵ دقیقه دیگه مونده بود تا بابا و مامان برسن خونه. می خواستم بیرون رفتنم رو نبینن. همون طور که آبجی فضوله ندید.

خیلی سریع شیب تو کوچه رو بالا رفتم و رسیدم کنار خیابون و سریع رفتم اون طرف کنار دیوار امام زاده.

خدا رو شکر بابا و مامان هنوز نرسیده بودن.

فکر کنم بعد از پاشدن از کنار اون خانومای بی نیمکت!!! بود که داشتم برای محبوبم مینوشتم و حین نوشتن، دیدم یکی داره زنگ میزنه.

شماره بابام بود. صدام رو صاف کردم و سلام و اینا. اما خودم متوجه شدم، هنوز تو صدام بغض وجود داره. با هر مشقتی بود بغض رو پنهان کردم و با بابام صحبت ...

گفت :کجایی؟

گفتم: امام زاده

گفت: برای چی رفتی؟

گفتم: همین طوری!

گفت: زیارت قبول و التماس دعا...

بعد نماز جماعت برمیگردم خونه و از طرف مامان و آبجی فضوله، سوال پیچ میشم.

البته این بار حتی بابامم سوال پیچم کرد!!!

مامان گفت: برای چی رفتی؟

گفتم: همین طوری

گفت: نه ... تو بی هدف کاری رو انجام نمیدی

[راست میگفت. شرمنده م این اقرار رو میکنم. اما شاید این سومین بار بود که تنهایی امام زاده اومده بودم]

به هر حال مامان رو پیچوندم. هرچند باور نکرد و نمیکنه.

میدونم داره انتظار میکشه که بفهمه برای کی رفتم.

آخه هر وقت میگه میخوام برات آستین بالا بزنم. بابات که به فکرت نیست و...

میگم: اصلا همچین کاری نکنینا. هر وقت وقتش شد، خودم بهتون میگم.

بعد بهم میگه: تو رو خدا بگو کیه؟

به دروغ میگم :هیشکی

بعد میگه: به خدا به هیشکی نمیگم.

باز به دروغ میگم: باور کنین هیشکی...

تو این یه سال، همین جوابم بود و وقتی میبینن، هیچی به هیچیه هنوز، مجبور میشن دروغم رو باور کنن....

....

پ.ن: امروز من ناهار درست کردم. اّبدوغ خیار. برای اینکه یکم خنک تر بشه، و وقت هم نبود، چند قالب یخ ریختم توش...

آبجی کوچیکه گفت: نباید یخ میریختی.

گفتم : می خواستم خنک تر بشه.

آبجی فضوله گفت: میدونی چقدر برای کبد بده. طب سنتی گفته...

گفتم: گرم باشه مزه نمیده.

دوباره میگه: چی شد؟ تو که میگفتی غذا میخوری تا ففط سیر بشی. لذت غذا برات مهم نیست؟

میگم: الان دیگه عوض شدم:دی

میگه: آره خب. دیروزم امام زاده رفتی و معلوم نیست برا چی رفتی؟! باید مثل سمیر( پلیس تو کبرا یازده) بهت جی پی اس و دوربین وصل کنم ببینم کجاها میری...


...