یک شب با امام زاده

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

سلام مهربانم

از صبح امروز تصمیم گرفته بودم حتما برم. حتما برم امام زاده و با خداوند و ائمه و این امام زاده ها، خلوت کنم! خلوت که چه عرض کنم. کلی آدم اونجا بود.

آخه شب جمعه بود و فرداش تعطیل. 

خیلی گشتم تا یه جایی که تا شعاع دو متریم کسی نباشه، پیدا کنم. اولش روی لبه باغچه نشستم. اما دیدم شاخه های گیاهای تو باغچه، مزاحم نشستنم میشن.

دیگه داشت آفتاب غروب می کرد و گرماش آزار دهنده نبود. پس روی یک نیمکت خالی نشستم و جالب بود کسی هنوز اشغالش نکرده!!!

شروع کردنم به نوشتن برای تو. همون چیزایی که می دونی و همین طور که می نوشتم، دیدم یه خانوم اومد رو نیمکت نشست. نمی دونم چند سالش بود، اما معلوم بود سن و سالی ازش گذشته. 

به هرحال رفتم کمی اون ورتر و ادامه نوشتن برای تو... چند دقیقه نگذشته بود که دوباره یکی دیگه هم اومد. اونم خانوم بود و احتمالا دختر اون خانوم قبلیه و من بازم رفتم  گوشه تر.

خودم رو طوری جمع کرده بودم که انگار تو تاکسی نشستم و کناریم یه خانوم نشسته. البته با این طرز نشستنم یکم جا بود که به زور یکی دیگه بشینه تا اینکه نگاه نفر سوم دختر دیگه شون، رو حس کردم. همین طور بعد، حرفایی که با مادر و خواهرش می زد.

نمی دونم کار درستی کردم یا نه. وقتی دیدم در مورد نشستن و جا نبودن و اینا صحبت می کنن، بلند شدم و بهشون گفتم: بفرمایید... من میرم جایی دیگه...

بلند شدم و رفتم لبه یک باغچه ای که گیاهی به اون صورت نداشت نشستم.

نوشته هام برای تو تموم شده بود. قرآن رو باز کردم. همون سوره یونس که در موردش گفته بودم. آیه های 73 تا 84 همون آیات معروف. سه بار خوندمشون و بعد هم سوره یاسین. همون سوره ای که نذر دارم اگه قبولم کنی. 59 بار!!! تو حرم امام رضا بخونم. این یکی رو فکر کنم خیلی خوب یادته...

بگذریم...

خیلی سخت بود!!! اما بالاخره یک بار قرائتش کردم.

قرائت کردم و بلند شدم و به افق زیبا! از کنار امام زاده خیره شدم. افقی که کم کم داشت زیبایی غروب، درش خودنمایی می کرد.

تو این بین. چند تا پسر نوجوان اون طرف تر، مشغول شوخی های خطرناکی بودن. البته شاید هم نه. اما سیگار کشیدنشون، خطرناک بود دیگه. همین طور چند تا دختر  نوجوان که خب طبق مد روز! حجاب داشتن و اومده بودن در جوار امام زاده، کمی هم تفریح کنن. به نظرم که ایرادی نداره. یعنی این عزیزان، اگر زنده بودند هم اونقدر با مردم مهربون بودند که اکثر مردم جذبشون می شدن.

بگذریم که بعد از مدتی، صدای متلک های اون پسرا به این دخترا شنیده می شد! و بگذریم که هر دو گروه تو سن و سالی بودن که این چیزا براشون هیجان داشت و از این نظر بدشون نمیومد!

غروب که شد و آفتاب کامل پایین رفت. وارد امام زاده شدم. کنار ضریح و دوباره مثل همون وقتی که تو حیاط بودم، از خداوند، سلامتی و حال خوش تو رو طلب کردم. اما مگه میشه انسانی به ناقصی من، برای خودش و خواسته خودش دعا نکنه ... هرچی سعی کردم فقط و فقط برای تو دعا کنم نمی شد. خودمم یادم میومد و بالاخره رویای رسیدن به فرشته ای چون تو، نمی ذاره که انسان زیاده طلبی مثل من، خالصانه دعا کنه.

...

نمی دونم کاش دست کم اون بخشیش که فقط برای تو و خوشبختی تو و آرامش تو بود، مستجاب بشه.

کاش  اون بخشیش که برای خواهرم بود هم مستجاب بشه

کاش اون بخشیش که برای مادرم و زانو دردش هم  بود، مستجاب بشه

شماها خوب باشه حالتون... من هم حالم خوب میشه. گرچه هر روز بغض گلوم رو فشار بده. اون هم بغضی که عاملش، علاوه بر دوری از تو، قهر بودن تو هم هست و این دردِ شیرینِ فراغ رو خیلی تلخ می کنه.

به هرحال تلخی این درد رو هم حاضرم به جون بخرم. اما تو آرامش داشته باشی.

تو شب ها راحت بخوابی

تو فشار زندگی از روت برداشته بشه

تو...

بگذریم...

مهم این شب هست که باید برات خیر ترین ها رو طلب کنم

اونم با عبارات همیشگی شب به خیر فرشته مهربانم

شب به خیر عزیزتر از جانم

شب به خیر...

کمی خلوت

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام عزیزترین آرزوی عمرم

حالت چطور است؟

کم کم داریم به عصر و غروب پنجشنبه نزدیک می شویم. عصر و غروبی که درگذشتگانمان، به امید ما بازماندگان و دعا و خیراتی که برایشان می فرستیم، به اذن خدواند به زمین می آیند و به دستان ما نگاه می کنند. 

می دانی به لطف تو و به لطف عزیزان از میان رفته توست که من هر هفته یاد پدربزرگ ها و دایی ام می کنم؟ فاتحه ای می فرستم... البته که دایی ام جایش بهتر است. البته که چون شهیدان زنده اند، او به وضع من و حتی وضع تو آگاه است ... و البته که دعای او گیرا تر از دعای من است و از او می خواهم برای تو دعا کند. برای اینکه سختی های این روزهایت کم تر شود. استرس هایت پایان پیدا کند. 

و از او می خواهم، به این خواهرزاده آسمان جل اش نگاهی از سر مهر کرده و آدمش کند. شاید که آدم شدم و بعد هم لیاقت تو را بدست آوردم. شاید آدم شدم و توانستم دل تو را مال خود کنم. شاید آدم شدم هم توانستم در همراهی و همسفری با تو نیز، مانند اکنون، امین و رازدارت باشم.

بانوی من! این بار می خواهم به امام زاده نزدیک خانه مان روم. می خواهم این عصر وقتی که مثل هر هفته، پیامی برایت می فرستم، در امام زاده باشم و بگویم، نائب الزیاره تو هستم. بگویم آنقدر می مانم در این کنج خلوت (اگر گیر بیاید) و آنقدر گریه بی صدا می کنم، تا دل ملائک هم به رحم آید و بیاییند پیش تو واسطه شوند تا مرا بخشیده و بگذاری باز هم منتظر بمانم. 

بانوی من! برخی می گویند کسی می تواند دیگری را دوست داشته باشد که اول خودش را دوست داشته باشد.

آری قبول دارم و همین کار را می کنم. چون خودم را دوست دارم، تو را برای همسفری انتخاب کردم. تویی که پر از مهربانی هستی. پر از لطافت. پر از احساسات خوب و پاک و معصومانه و لطیف.

هنوز نگاه نازنیت به وضوح بر صفحه دلم، خودنمایی میکند. هنوز با یاد نام تو، تمام خاطرات زیبا را در آنی مرور می کنم و افسوس که چرا به یک خطا، این گونه، صاحب اصلی این ها را رنجاندم. خطایی البته از روی سهو 

بانو جان! باز هم اصرار می کنم که مرا نیز لایق مشارک در برنامه ات بدانی. باور کن، اگر قبول کنی، هیچ برداشت گزافه ای نخواهم داشت و پایم را از گلیمم درازتر نمی کنم. باور کن اگر قبول کنی من هم مشارکت کنم، بدون هیچ چشمداشت و با کمال میل، همکاری می کنم و البته باز هم انتظار روزی که همراهی ام با خودت را قبول کنی نیز می کشم. با این تفاوت که کمی از کدورت تو کم شده و مرا بخشیده ای. با این تفاوت که در هنگام خواستنت، نفَسم کمی آزادتر شده می توانم در خواستن تو به اوج هیجان برسم. نه این که مثل اکنون، آنقدر حال بدی دارم که نزدیک است لحظه ای دیگر، نفس کم آورده جان از بدن برهانم.

بانو جان قبول کن. قبول کن کمک کنم. قول می دهم که نگذارم ذات ممکن الخطاام دوباره عنان از کف بریده و دل تو را زخم زند

بانو جان...

بانو جا...

برادر دینی!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی عزیز. سلام بانوی عزیزی که عزتت، مانع از این می شود که احدی خیالی خام کند

سلام فرشته مهربانم

شب خیلی وقت است از نیمه گذشته  و امیدوارم در بستری پر از مهر خانواده، آرمیده باشی. که شب را خداوند جز برای آرامش خلق نکرده. البته که آن مقرب های نماز شب خوان نیز، با نماز شب به آرامش می رسند.

بانوی مهربانم! همان طور که گفتم، چهارشنبه پیش رو قرار است خدمت استاد روم و از صفر تا صد راهی که انتخاب کردم را مرور کنم. چاله هایش را بشناسم، مزیت هایش را بدانم. یقینا که البته راهم همین است و به امید خداوند شروع خواهم کرد. خداوندی که به تلاش همه موجودات، پاداش می دهد.

اما کاش تو هم همراهم شوی تا با دو صد چندان که هیچ، هزاران هزار برابر، انرژی دست در دست هم، این مسیر را بپیماییم.

بانو جان! امروز هم مواظب خودت نبودی ها. فکر نکن حواسم نیست و بی خیالم. فکر نکن با عاشق پیشه ای طرف هستی که فقط شعار می دهد و از احوالت بی خبر است.

نمی دانی وقتی می بینم این قدر به خود زحمت می دهی، چقدر خودم را سرزنش می کنم. سرزنش می کنم که تا کنون به ظاهر ادای عاشقان را درآوردم و حتی یک کار مثبت نکردم تا تو این همه به زحمت نیفتی...

اما نه... اما اگر قبولم کنی، در راهی قدم گذاشته ام که آینده اش روشن است و برای روح لطیف تو، انشاءالله آرامش

بانو جان! خواهش می کنم بگذار من هم کمی در زحمات تو شریک شوم. دست کم فعلاً مانند یک برادر. برادری که بر روی خواهر خود غیرت دارد. که البته تمام مسلمانان، برادر  و خواهر دینی یکدیگرند. و یک عاشق برادری نزدیک تر برای معشوق خود.

بانوجان! باور کن تا تو اجازه ندهی، حتی به خیال خودم نیز چشمداشتی راه نمی دهم و هر کمکی را کاملاً بی دریغ انجام خواهم داد. بگذار دست کم تا حدودی حس زیبای همراهی با معشوق را درک کنم.

بانوجان! دل رمیده من، بیش از این طاقت قهر تو را ندارد. هر لحظه بیش تر از گذشته احساس خفگی می کنم. نمی گویم که الا و بالله باید جواب مثبت به درخواست همراهی ام با خودت. فقط می خواهم دوباره آشتی کنی تا دوباره وظیفه برادری ام را بتوانم انجام دهم. همان برادر دینی که بدون هییییچ نگرانی و اضطرابی، بتوانی کاملا به او اعتماد کرده و پشتت به او گرم باشد. و... و البته این برادر دینی، امید دارد، روزی بتواند به مقام همراهی و همسفری با تو نائل شود.

بانوجان! این شب ها و روزهای عزیز، به یادت هستم و دعای خیرم بدرقه ات است. کاش خداوند این دعا در حق تو را، مستجاب کند

کاش خداوند مرا ببخشد که آن روز، درشتی کردم و خودخواهانه، از تو ناراحت شدم.

کاش...

بانو جان! هر وقت خواندی، با این که شب به خیر است، اما معنای اصلی اش، عاقبت به خیری ست. معنای اصلی اش، دعای آرامش برای توست.

پس شب به خیر عزیزترینِ فرشتگان خداوند

شب به خیر ماه تابانم

شب به خیر از عزیزتر از جانم

شب به خیر...

قلب

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام فرشته نازنینم

امشب می خواهم از قلب بنویسم. اما خب دوست ندارم بدون سلام به تو شروع کنم. همان طور که دوست ندارم بدون نام هستی بخش احساس شروع کنم.

اما قلب...

به ظاهر شبیه پنج است. این طور می گویند. از جنس گوشت. با تپیدنش به ظاهر فقط خون را پمپاژ می کند.اما دقت که می کنم. وقتی که غمگینم، وقتی که شادم. وقتی که کودکی را در آغوش می گیرم. وقتی که عاشق شدم ... در تمام این حالت ها، این تکه گوشت دردش گرفت. اما حس درد در هر حالت فرق داشت.

بدترینش همان درد غم بودن بود و  شیرین ترینش دردی بود که عاشق شدم و نگاهم به نگاهت گره خورد.

من که می گویم این قلب به کمک روح، متاثر می شود. اما پزشک ها و فیزیولوژیست ها  می گویند یک واکنش فیزیولوژیکی بدن و مغز است.

آن ها می گویند: غمگین شدن باعث می شود در مغز هورمونی ترشح شود و آن هورمون سلول های عصبی را تحریک می کند و آن سلول های تحریک شده، به قلب پیام می دهند درد بکشد! حتی نحوه درد کشیدن را همان نوع پیام های مغز مشخص می کند. به عقیده آن ها وقتی که عاشق می شوم نیز همین نوع پیام به قلب می رود و این بار دردی شیرین را نصیبم می کند.

به راستی، اینچنین است؟ یعنی اراده من، روح من، همان که به من اصالت می دهد و مرا از حیوان متمایز می کند، تاثیر ندارد. یا به قول همان فیزیولوژیست ها، اصلاً چیزی به نام روح وجود ندارد؟

نمی دانم؟

اما چرا شاید بدانم

یک سوال:

چرا وقتی به کسی که چنین دردی می کشد، درد غم می کشد، قرص شادی آوری مثل سرترالین می دهند، او شاد می شود اما مثل یک ربات شاد می شود. مثل دیوانه ها شاد می شود. مثل کسانی شاد می شود که به بدبختی و بیچارگی خود می خندد شاد می شود و وقتی تاثیرش از بین برود، دوباره روز از نو روزی از نو؟

البته که من خودم هیچ گاه چنین قرص هایی نخوردم و نخواهم خورد... چون قبولشان ندارم... چون...

اما مگر نه این که این قرص اثری ضد آن هورمون دارد و یا جلوی عملکرد آن هورمون را می گیرد. پس وقتی آن هورمون ترشح نشود، دیگر نباید مشکلی داشت... غمی داشت... دردی داشت.

در عوض شاهدیم که همه شان بعد از قطع قرص برمی گردند و شدیدتر هم می شوند.گاهی نیز انسان را به جنون می کشانند و همان پزشکان پر مدعا،  تقصیر خودشان را انکار می کنند و بیمار را به بند تیمارستان می کشند. بیماری که بیمار نبود و فقط غمگین بود...

اما به راستی قلب چیست؟

براستی فقط یک تکه گوشت است؟ تکه گوشتی پر از رگ و عصب؟

نه...

به نظرم قلب می تواند منبعی برای انرژی باشد. یک منبع عظیم که می تواند، بی نهایت انرژی را در خود ذخیره کند.

مثلا! آن دوباری که تو را دیدم. البته که قبل ترش یعنی شاید سال پیش شاید یک ماه قبل تر از چنین روزهای مبارکی... آن روزها قلب خالی من. قلبی که چون آب زلال شده بود و هیچ کسی درش نبود... آن روزها اولین ذرات خالص و ناب و گرانبهای انرژی را که ناشی  حس دوست داشتنم به تو بود را در خود وارد و ذخیره کرد. هر روز این انرژی را افزون تر نمود. آن چنان که روی تپیدنش هم تاثیر گذاشت. آن روزها تا کنون، هر روز قلبم با هیجان تر از دیروز می تپد. آخر انرژی بی پایان ناشی از دوست داشتن تو را به خود راه می دهد و مشتاق تر می شود. نمی دانم انگار یک جای کار می لنگد. احساس می کنم آرامش ندارد و هر لحظه ممکن است از شوق شدیدتر تپیدن، از تپش به ایستد و فرمان سفر ابدیت را صادر کند. مگر اینکه طبق وعده خداوند، وقتی که با مسبب تپشش، یکی شد، به لتسکنو الیها برسد. به آن آرامشی که این انرژی روز افزون را بتواند به مرور خرج نیز بکند. 

بتواند بدون هیچ هراسی، محبت جمع شده در خودش را ابراز کند. بدون هیچ هراس و نگرانی

بانوجان! نمی دانم چرا باور نمی کنی چقدر دوستت دارم و حاضرم تمام سختی های راه را به جانم بخرم؟

بانوجان! ...

بانوجان! این قلب من نزدیک است که به ایستد دیگر. آخر می بیند، صاحب همتایی که عاشقش شده، مدتیست دلخور است و قهر کرده. پس دردی می کشد بدتر از درد غم های معمولی. بدتر از درد غم درگذشت عزیزی. فکرش را بکن، این درد غم با درد مثبت عشق معجونی ساخته مانند تیزاب سلطانی و مشغول تخریبش شده.

تخریبی که دیگر نای بازسازی برایش نخواهد ماند، مگر به گذشت تو. مگر به  بخشیده شدن من از سمت تو. یا...

یا مگر برای همیشه ساکت شده و بایستد و منتظر بماند تا روز جزا. روزی که اگر هرچه دروغ گفته باشم، پیش تو رسوا می شوم و هرچه راست گفته باشم، عین صداقتم را به زیباترین صورت، خواهی دید

بانو جان!...

بانو جان! بگذار من هم در کار خیر تو شریک باشم. بگذار لیاقت پیدا کنم دست کم، در لبخندی که به لب بنده از بندگان خدا می نشیند. بگذار حس کنم، بالاخره بیشتر از لای جرز، بدرد می خورم...

بانوی من! مواظب خودت باش. مواظب این حس و روح و طبع لطیفت. مواظب باش که برخی متحجران جمود فکر، زخمی اش نکنند و آزارش ندهند.

باور کن، اول از همه خود تو برایم مهم هستی. و هرچه تو خواسته باشی ...

بانو جان! نزدیک عید قربان است و آماده ام کاملاً خودخواهی ام را قربانی کنم. آن خودخواهی آن صبح جمعه  را که از من پنهان مانده بود.

بانوجان! از این خودخواهی تاکنون پنهان مانده که بگذریم، می ماند کل کلی که گاهی با خواهرم... همان که می دانی، دارم. تنبلی ام را هم که کنار گذاشتم و فکر می کنم رذیلت های اخلاقی را این گونه در خود از بین خواهم برد. 

آن روز، آن روز پس از قربانی کردن نفسم، باز هم جز تو آرزویی ندارم.

و کاش اگر این آرزو دست نیافتنی است، خداوند از این زمین مرا بردارد. کاش بردارد مرا و دست کم البته که با اغماض بسیار زیاد و وساطتت اولیاءش به بهشت واردم کند. آن جایی که پیر مرد و پیرزن جوان شده ای، از خداوند، طلب یک باغبان دارند. باغبانی که خاطرات زیبای زمینی را برایشان بازسازی کند.

به خداوندی خدا قسم که جز این دو راه راهی برای آرامشم نیست و نخواهد بود، مگر خداوند چیز دیگری بخواهد. که اگر خواسته بود، مرا به عشقی که زیباترین عشق است... مرا به علاقه نسبت به زیباترین فرشته اش(تو) ، مبتلا نمی کرد... می کرد؟

...

بانو جان!...

هیچی. امشبم حرف هایم تمام شد و من ماندم قلبی که هر لحظه ممکن است از سینه جدا شود

هیچی ...

فقط مهم تو هستی و آرامش تو.

به خصوص در این شب هایی که باید زودتر بخوابی و صبح با انرژی شروع کنی

پس شبت به خیر بانوی مهربانم

شبت به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر...

کاری درست و حسابی

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام فرشته نازنین

حالت چطور است؟

میدانم این روزها چقدر به خود سخت گرفته ای. میدانم مواظب خودت نیستی. میدانم حتما لازم بوده که این طور به خودت سخت بگیری. اما حال که این طور است، یقین دارم خداوند کمکت میکند و تمام مشکلات را به مرور از جلوی پایت بر میدارد.

بانو جان! امشب باز هم نگرانت هستم. بی خبر از تو. به یقین خستگی مفرط کار امروزت، باعثش شده...

اما خداوند، فرشتگان مقربش را فراموش نمیکند. همان طور که هیچ کسی را فراموش نمیکند. پس قول میدهم به زودی، یختی هایت تمام شود. آخر خودش گفته که همراه هر سختی آسانی است.

...

بانو جان! در مورد کاری که دیشب نوشتم، امروز با خانواده ام نیز حرف زدم. همان طور که حدس میزدم، پدرم، "من میدونم..." شد و ... اما این بار تصمیمم از یک ایده ناپخته دوران نوجوانی، فراتر رفته و مطمئن باش، تا انتهای مسیری که انتخاب کرده ام می روم. امیدم به خدا خواهد بود و یقین دارم، نتیجه تلاشم را خواهم گرفت.

بانو جان! بیشتر مواظب خودت باش. به خصوص مواظب روح حساس و لطیفت که برای درک خشونت، ساخته نشده...

راستی بانو جان! متوجه شدم برانامه سال پیش را باز هم اجرا میکنی. اگر اجازه بدهی و لایق باشم، امسال میخواهم گوشه ای از کار را من هم بگیرم.

هم  در تامین بخشی از هزینه ها و هم هر کمک دیگری که فکر میکنی از من بر می آید.

ممنون میشوم روی من نیز حساب کنی...

...

شبت به خیر بانو

باز هم مراقب خودت باش

شبت به خیر عزیزتر از جانم

شب به خیر...